
وقتی پیکان سفید با قالپاق خورشیدی میبینم، ناخودآگاه در زمان سفر میکنم. به روزهایی که دستان پرمهر بابابزرگ روی شانههای کوچکم سنگینی میکرد و دنیا را برایم امن میساخت. او که مردی چهارشانه و بازنشسته پلیس بود، با قلبی سرشار از ایمان و مهربانی، عاشق پیکان سفیدش بود - عشقی که از مرز علاقه به یک وسیله فراتر رفته و به رابطهای روحانی تبدیل شده بود.
پیکان برایش فقط یک ماشین نبود؛ گهواره خاطراتش بود، خانه کوچکش در جادههای بیپایان، یار همیشگی روزهای سخت و شیرین. آنقدر به این ماشین وابسته بود که شبها در آشپزخانه میخوابید تا هر یک ساعت بیدار شود و از پنجره، مطمئن شود که پیکانش در سلامت است. من، نوه سهسالهاش، چه شبهایی که از ترس تنها خوابیدن، به سویش میدویدم. او بیدرنگ پتو را کنار میزد و با آن دستان گرم و بزرگ، مرا به آغوش میکشید. آغوشی که بوی عشق و محبت میداد و برایم امنترین پناهگاه دنیا بود.
صبحها، پیش از طلوع آفتاب، وقتی هنوز ماه در آسمان بود، با لنگ نمناک به حیاط میرفت و با حرکتی چرخشی، بدنه سفید پیکان را برق میانداخت. در این لحظات، گویی با ماشینش صحبت میکرد. با صدایی آرام برایش قرآن میخواند: "خدایا، این مرکب را نگهبان باش تا خانوادهام را سالم ببرم و سالم برگردانم." و چه ایمن میرفتیم... رانندگیاش چنان آرام و استوار بود که همه ما در سفر مشهد، روی صندلیهای پارچهای، آسوده به خواب میرفتیم.
یادم میآید روزی را که در میانه راه، باد تندی وزیدن گرفت و من، از روی کنجکاوی کودکانه، در صندوق عقب را محکم کوبیدم و خطی عمیق روی رنگ سفید انداختم. ترسیده بودم، گریه میکردم، ولی او تنها نگاهی به من کرد، دستش را روی سرم کشید و گفت: "اشکال نداره پسرجان، ماشینم باهات قهر نیست." میدانستم پیکانش چقدر برایش عزیز بود، اما در آن لحظه فهمیدم که مرا بیشتر دوست دارد.
در سفرها، کنار جاده چادر میزد. با همان هیکل چهارشانه و دستان پهلوانی خود، کباب را روی ذغال بریان میکرد و با لهجه شیرین ترکیاش صدا میزد: "اوغلوم! کباب حاضر شده... بیا تا دلت گرم شود." و پس از غذا، در شستن ظرفها کنار مادربزرگم میایستاد. در این لحظات ساده بود که زندگی را در زیباترین شکلش به من میآموخت.
بابابزرگ فقط یک راننده خوب نبود؛ یک پلیس واقعی در زندگی بود. همیشه مراقب خانواده، همیشه حاضر به کمک، همیشه با ایمان. وقتی پشت فرمان مینشست، نه فقط مسیر جاده را میدانست، که مسیر زندگی را هم به ما نشان میداد. به ما یاد میداد که درست همان طور که در جاده قوانین رانندگی را رعایت میکنیم، در زندگی هم باید قوانین اخلاق و انسانیت را دنبال کنیم.
اما زندگی همیشه در مسیر سفر نمیماند. چند روز پس از همان سفر بهیادماندنی، در ترافیک سنگین شهر، قلب بزرگش از تپش ایستاد. او رفت، درست در جایی که بیشترین عشقش را زندگی کرده بود: پشت فرمان پیکان سفید. در آخرین لحظات هم همانجا بود که همیشه دوست داشت - در کنار یار سفیدش.
من در آن روزها، تنها سهساله بودم. پس از او، ناخودآگاه کفشهایش را میپوشیدم و در خانه قدم میزدم. مادرم با چشمانی نمناک میگفت: "چقدر راه رفتنت به او میماند..." و من تنها میماندم، با خاطرهای که در صندلی پیکان سفید جا مانده بود.
پس از فوت او، پیکان را فروختند. چه روز غمگینی بود... انگار بخشی از بابابزرگ را هم با آن ماشین بردند. هنوز هم گاهی از خود میپرسم: "کجاست اکنون؟ آیا کسی هست که برایش قرآن بخواند؟ آیا کسی هست که بامدادان با لنگ، برقش بزند؟ آیا کسی هست که بداند این ماشین فقط یک وسیله نقلیه نبود، بلکه خانه عشق و خاطرات مردی بزرگ بود؟"
از آنجا که عکسی از پیکان ندارم، هر پیکان کاربراتوری با قالپاق خورشیدی را که میبینم، در خاطرم جاودان میکنم. این ماشینها مرا به یاد او میاندازند؛ به یاد مردی که همیشه حامی خانواده بود و با دستانی پُر، نوههایش را در آغوش مهرش میگرفت.
حالا بعد از بیستوپنج سال، تازه میفهمم که بابابزرگ چه درسهای بزرگی به من آموخت. آموخت که عشق فقط حرف نیست، عمل است. این که چگونه میتوان به یک ماشین احترام گذاشت، چگونه میتوان با ایمان زندگی کرد، چگونه میتوان در سادهترین لحظات، شادی را پیدا کرد. آموخت که مسئولیت یعنی چه؛ همانطور که او همیشه مسئولیت خانواده و ماشینش را به خوبی انجام میداد.
امروز که بزرگ شدهام، میفهمم که چرا آن شبها در آشپزخانه میخوابید. نه از ترس دزدیدن ماشین، بلکه از عشق به چیزی که بخشی از وجودش شده بود. و من حالا سپاسگزار آن شبها هستم که در آغوش امن او به خواب میرفتم.
پیکان سفید فقط یک ماشین نبود، بابابزرگ فقط یک پدربزرگ نبود. هر دو نماد چیزی بزرگتر بودند؛ نماد عشق، وفاداری و ایمان. و اینها چیزهایی هستند که هرگز فراموش نمیشوند.
بیستوپنج سال است که رفتی بابابزرگ، اما پیکان سپیدت، اینک نیز در جاده خاطرات من، آرام و استوار، در حرکت است... و تو همیشه در قلب ما زندهای.
---
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار