من ۱۵ سال از زندگیم رو درس خوندم،تقریبا از وقتی خودمو یادم میاد!
۱۲ سال دیپلم،۲سال کنکور و یک سال و اندی دانشگاه و کاملا علاقه مند و مشتاق برای اهداف تحصیلیم.
اما بعد دو سال کنکور دادن و یک سال سر و کله زدن تو دانشگاه با استادایی که فرقی با معلمای مدرسه نداشتن فشار بدی به روح من وارد شد و دیگه توان جسمی و روحی برای ادامه دادن برام نموند(البته که بیماری های روحی زمینه ایی هم بود).
نمیگم ترک تحصیل خوبه یا ادامه دادن همون یک سال دانشگاه به من بزرگی فکر و بینش و روابط خوبی رو هدیه داد اما از یه جایی به بعد برای من به دردسرش نیارزید.
مقصودم از نوشتن این متن این بود که:
گاهی مجبور میشی تو زندگی مسیرت رو عوض کنی. گاهی باید اون آمال و ارزو هارو بزاری پشت سرت و بری. بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته که مجبوری اون فکری که سفت و سخت بهش چسبیده بودی( که مثلا برای من اجبار خودم به خودم برای تحصیل با وجود سختی های زیاد بود) رو رها کنی.
بعضی وقتا از راه همیشگی و همه رفته نمیرسی اصلا.
این زندگیه، این حقیقت زندگیه! نمیزاره بچسبی به چیزی چون اشتباهه؛قانون نسبیت و کامل نبودن نمیزاره.
خیلی برام سخته،ترک تحصیل برای من و شاید یه چیز دیگه برای تو
و بعد از اتفاقات چی باقی میمونه؟ رفتار ما در قبال اونها...
خوشحالم که افکارم رو برای اولین بار توی این صفحه سفید به اشتراک گذاشتم:)
تمام!
اللهم سلِّم و تَمِّم