گاه، آن خوشبختیهایی را از یاد میبریم که در برابر بدبختیهای سترگ و هولناک، تاب آورده و شکست نخوردهاند. لحظاتی را که پیروز از میدان بیرون آمدهایم، به کنج انبار کهنه خاطرات ذهنمان تبعید میکنیم، جایی که نه نور میرسد، نه صدا، جایی که زیرِ زمین است! پس از آن، بیآنکه بدانیم یا بخواهیم، آن خاطرات را از زیر غبار فراموشی برمیداریم و تا آنجا که دستمان میرسد، دور میاندازیم. خطا میکنیم، و در برابر آن خطا، بر پایهی تجربههایی که به بهای سنگین بهدست آوردهابم، میکوشیم راه درست را برگزینیم. اما همین تلاش، ما را میفریبد؛ به ما باور میدهد که این بار، راه درست را یافتهایم. و آنگاه که خاطرهی تکرارناپذیر بودنِ خطای پیشین، به کلی از حافظهمان پاک میشود، آن خاطراتِ از یاد رفته، بدل به سگهایی ولگرد و افسارگسیخته میشوند، و بیصدا در آستانهی درمان مینشینند. همان ما هستیم که به آنها تکهنان میدهیم، وفادارشان میپنداریم، و خودمان بزرگشان میکنیم. و سپس، آنها درنده میشوند؛ آنگاه ما را نمیشناسند.
و سپس... و سپس...
عطر بهار، همهجا را در بر گرفته بود. اواسط ماه آوریل بود. فرشهای قرمز نقشدار را که پیشتر تا کرده و در زیرزمین خانه نگه داشته بودند، بیرون آوردند و در میانهی اتاقی که میهمانان در آن جای میگرفتند، گستردند. رنگارنگیهایی که در بتههای این فرشها نهفته بود، در دل آدمی احساسی از شادی و طراوت پدید میآورد.
اما این فرشها، محصول دستان مادرانی بودند که روزها و نفسهای خود را در تار و پود آنها تنیده بودند. دمهای کشیدهشان، لابهلای هر گره و رشته، نشسته بود؛ و در پشت هر بافت، زمزمههایشان حک شده بود.
و سپس چه رخ داد؟ آن فرشها را، همچون قامت خمیدهی همان مادران، تا زدند و در تاریکی زیرزمین پنهان کردند. تنها به این قصد که هنگام حضور میهمانان، ظاهرشان نو به نظر برسد، آن فرشها را گشودند، بیآنکه به خاطر آورند که دارند بر نفسها، چشمها، و زمزمههای آن زنان گام میگذارند؛ صرفاً برای آنکه زینت خانه را نو کنند.
آنان، اگرچه بتههای پایانی فرش را با آوازهای شاد در آغاز گره میزدند، اما قرینهی آن را در انتهای فرش، با زمزمههایی اندوهبار به پایان میبردند. آنچنان دقیق، بیهیچ انحرافی، هر گره را در جای خود مینشاندند که گویی آگاه بودند اثرات کارشان، بیواسطه بر جان آدمیان باقی خواهد ماند؛ و این، گواهی است بر میزان توجه و دقتشان در هر آنچه به زندگی انسانهای پس از خود بازمیماند.
فرشهایی را که در زیرزمین، غبار زمان آنها را فراگرفته بود، گشودند و بر زمین گستردند. برای زدودن غبار و خاک، آنها را با جارویی نمدار روبیدند. پنجرهها را گشودند. شیشهها را پاک کردند.
گرد و خاکی که بر سطح فرشها نشسته بود، در هوای خانه به چرخش درآمد، گویی گرد و خاکها قصد داشتند از همان پنجرهها خود را به حیاط بیفکنند و دست به خودکشی بزنند؛ اما بهجای سقوط، به سوی آسمان اوج میگرفتند. بیآنکه به زمین برسند، ناپدید میشدند.
همیشه خودکشی با کشش سقوط از آسمان به زمین رخ نمیدهد؛ گاه نیز، فرآیند خودکشی با بالا رفتن و به آسمان کشیده شدن به انجام میرسد.
حیاط را جارو کردند و در آستانهی در آب پاشیدند. سالِ گذشته، توپ فوتبالِ پسرِ قهرمان ـ همسایهی آنها ـ به چراغی که بالای در نصب شده بود، برخورد کرده بود. بر اثر ضربهی شدید واردشده به توپ، چراغ آسیب دیده و ترکخورده بود. خردهشیشهای از آن چراغ همچنان بر روی سرپیچ باقی مانده بود. آن را جدا کردند و چراغ روشنایی تازهای را به سرپیچ متصل نمودند. هرچند هنوز تاریکی فرا نرسیده بود، اما برای اطمینان، روشنایی چراغ جدید را آزمودند.
محمّد، کتوشلوار تازهدوختهاش را که به سفارش خود، نزد «شاکر خیاط» تهیه کرده بود، از «مصطفی اتوکش» ـ اتوشویی محله ـ تحویل گرفت و با گامهایی تند و چابک، راهی خانه شد. درِ حیاط را گشود و به داخل آمد. تا مبادا کتوشلوار مشکیاش که در کاغذ روزنامههای کهنه، آن هم از نوعی که هیچگاه خوانده نمیشدند، پیچیده شده بود، بر زمین بیفتد، با پای خود در را از جانب حیاط بست. سپس با تکیه دادن دو سوی رانهایش به چهارچوب، در را آهسته با یک تقه قفل کرد.
ـ مرد حسابی، همین حالاس که مهمونا از راه برسن، زود باش!
این صدای همسر محمّد، یعنی صدای شهلا بود.
شهلا در حیاط با عجله مشغول سامان دادن به کارها بود. هنوز فرصتی نیافته بود که دربارهی لباسی که قرار بود در مهمانی به تن کند، تصمیم بگیرد. همهچیز را در حالی انجام میداد که پیوسته غر میزد، و از اینکه هنوز برای آراستن خود فرصت نیافته، شکایت میکرد. حتی اگر محمّد آن غرغرها را نمیشنید، بهخوبی میدانست چه میگذرد. بههرحال، این روز برای شهلا یکی از عزیزترین و بهیادماندنیترین روزهای زندگیاش بهشمار میرفت.
ـ چه خوب شد لباسهای نویی رو که عید نوروز خریده بودیم، نپوشیدیم، کهنهشون نکردیم...
آیلین سرش را از پنجرهای که اندکی پیش، غبار فرش اتاق پذیرایی خود را از آن بیرون انداخته و در آستانهی خودکشی به حیاط افکنده بود، بیرون آورد و این را گفت.
پس از گفتن این جمله، بیآنکه پاسخی از محمّد یا شهلا انتظار داشته باشد، به داخل بازگشت. پیامکی که از سوی آراز، معشوقهاش، به گوشی همراهش رسیده بود را خواند و با لبخندی بر لب، مشغول گفتوگو شد.
محمد سه پلهای را که حیاط را به راهروی خانه متصل میکرد، بالا رفت. در آستانهی درب راهرو، با هر دو دست از روی کتوشلوارش گرفت، کمرش را به دیوار تکیه داد، نوک کفش پای راستش را با پاشنه کفش پای چپش فشار داد، پای چپش را کمی بالا برد و از کفشش درآورد. همین کار را برای کفش پای راستش نیز انجام داد. برای آنکه شهلا بهانهای برای غر زدن نداشته باشد، کفشهای درآورده با پاهای جوراب پوشیدهاش جفت کرد. از حیاط وارد راهرو شد.
آیلین، در دستش شانه داشت و مشغول شانه زدن موهای طلاییاش بود. روبروی پدرش ظاهر شد. محمد پس از آنکه گردن و صورت دخترش را بوسید، لبخندی بر لب نشست و گفت: «دخترم، صبر کن!»
برای اطمینان از حضور شهلا در آن سوی حیاط، برگشت و به حیاط نگاه کرد. شهلا در حالی که در یک دستش شلنگ آب را گرفته بود و با دست دیگرش شیرههای درخت گردوی حیاط را که روی کاشیها ریخته بود با جارویی پاک میکرد، دیده میشد. محمد، صدایش را به سوی حیاط بلند کرد تا شهلا بشنود: «دخترم، قبل از اومدن مهمونا بیا شطرنج بازی کنیم؟»
لحظاتی که محمد بیشترین لذت را در طول عمرش از آن برده بود، بازی شطرنج با دخترش آیلین بود. اگرچه آیلین در شطرنج مهارت داشت، تاکنون نتوانسته بود پدرش را شکست دهد. اما هر حرکت اشتباهی که در بازی انجام میداد، برایش تجربهای جدید بود و اجازه نمیداد آن خطاها دوباره تکرار شود. با هر باخت، استراتژیهای تازهای داشت و این موضوع برایش بسیار خوشایند بود.
شهلا در حالی که غرولند میکرد و هنوز شیر آب را نبسته بود، خود را به راهرو رساند و کمر همسرش را نیشگون گرفت. محمد برای بیشتر عصبانی کردن همسرش به دخترش چشمک زد و صدایش را بلند کرد:
- دخترم، بازی کنیم؟
آیلین نگاهی انداخت و پس از اطمینان از دور بودن مادرش، همانندِ پدرش صدا را بلند کرد:
- آره بابا، بیا بازی کنیم.
- خوب، برو مهرهها را بچین، من کتوشلوارم را میپوشم و میام.
محمد هنوز حرفش تمام نشده بود که خندهای زیر لب کرد و آیلین نتوانست خودش را کنترل کند، هر دو خندیدند.
- دخترم، خجالت بکش! در واقع مهمونا به خاطز تو میان... امروز روز شانسته.
شهلا نیمهی جمله حرفش را رها کرد، سرش را بلند کرد و به دختر و همسرش نگاه کرد. وقتی دید آنها به او میخندند و دست میاندازند، سرش را پایین انداخت و خشمش را در گلو خفه کرد.
مهمانان به خاطر آیلین آمده بودند. از سوی زنانِ حاضر در میانِ مهمانان، چند بار به منظور گفتوگویی مبسوطتر دعوت شده بودند تا محمّد را به ازدواج دخترش آیلین ترغیب کنند. آن روزها در واپسین روزهای ماه محرّم قرار داشتند؛ و خانوادهها ترجیح داده بودند که عقد نکاح و برگزاری جشن را به پس از ایام عزاداری منتقل کنند، مبادا اطرافیان و خویشاوندان که از برپایی عروسی مطلع شوند، به دلیل مسائل دینی و احترام به ایام، اعتراض و نارضایتی خود را ابراز نمایند. محمّد به چنین باورهایی اعتقادی نداشت، اما از ترس حفظ آبرو و جان خود، آن را با کسی در میان نمیگذاشت. از سوی دیگر، او پدر دختری بود که میبایست در همه حال سنگینسیرت و متین رفتار میکرد. شرایط محیطی اطرافش او را به این شیوه اجبار مینمود. او در میان مردمی زندگی میکرد که میگفتند: «تچ پدرِ یک دختری، از خط و رسم خود خارج شوی، لکهای بر پیشانیات میزنند و دخترت را نیز از راه راست بازمیدارند.»
در سوی دیگر، پدرِ داماد اعتقاد دینی عمیقی داشت و هر سال در ماه محرّم شرکت میکرد، در عزاداریها حضور مییافت و آیینهای سوگواری را با جدیت برگزار مینمود.
آیلین و معشوقهاش آراز، تصمیم به ازدواج گرفته بودند. پدر آراز و محمّد شباهت زیادی به یکدیگر داشتند؛ هر دو دارای سبیلی پرپشت، چشمانی کاملاً سیاه، بینیهایی مشابه و قامتهایی برابر بودند. بعدها آن دو به پدرهای همدیگر را به عنوان «عمو» خطاب خواهند کرد.
محمّد کتوشلوار مشکی خود را که تازه اتو شده بود، بر تن کرد. شهلا پس از آنکه آراسته و لباسهای مهمانی خود را پوشید، صدای زنگ در به صدا درآمد. مهمانان وارد شدند و آیلین برای آنان چای آورد.
وقتی بزرگ خاندانِ پسر، یعنی «حاجی سعدالله»، پدربزرگ آراز، گفت «خداوند خوشبختشان گرداند»، تمامی حاضران در خانه این دعای خیر را با کف زدن همراهی کردند و به شادی آنها پایان بخشیدند.
محمّد به انتخاب دخترش اعتماد داشت. سالها پیش در دلِ خود برنامهریزی کرده بود که دخترش عشق و خوشبختی را در زندگی خود به انتخاب خود دست آورد و آیلین به این انتخاب ارزش بیشتری بدهد.
***
آیلین و آراز اکنون زن و شوهر بودند. پس از مدتی، آیلین با شرم و سرخرویی خبر بارداری خود را به مادرشوهرش مریم و مادرش شهلا اطلاع داد. اگرچه نُه ماه برای آیلین روزهایی دشوار و پرمشقت بود، اما او با احساساتی مملو از امید، کودک خود را در شکم نگه میداشت. نام کودک را آنا نهادند. شمار هدیههایی که برای کودک تهیه شده بود، بر کسی معلوم نبود. محمّد در انتخاب هدیههای خود برای نوهاش هیچ موردی را از نظر دور نداشته بود. پدرِ داماد نیز دو دستبند خریده بود که قرار بود پس از بزرگ شدن آنا به مچ او بسته شود؛ در حال حاضر دستبندها برای مچ کودک بسیار بزرگ بودند و احتمالاً مناسب سن هفت یا هشت سالگی بودند.
آیلین برای گذراندن روزهای بعد از زایمانش در خانه پدرش موقتاً زندگی میکرد. مادرش شهلا، تمام مسئولیتهای مربوط به آنا را به عهده گرفته بود و با شادی و اشتیاق از او مراقبت میکرد.
آیلین هدایای آورده شده برای کودک را جدا کرده و در گوشهای از اتاق قرار داد. آنا در آغوش بود و بدون اطلاع از هیچ یک از مسائل دنیای پیرامونش، در رؤیاهای شیرین به سر میبرد. آیلین دو دستبندی را که پدرشوهرش هدیه داده بود برداشت و چندین بار آنها را در دست نرم کرد تا وزنشان را بسنجد و به سنگینیشان توجه کند. سپس صدای پدرش را شنید:
ـ دخترم، مدتیه که با بابات شطرنج بازی نکردهای هااااا... یعنی دیگه منو حساب نمیکنی و من پیر شدهام.
آیلین با لبخندی به سمت پدرش رفت و صورتش را بوسید. صفحه شطرنج را آورد و مقابل میزی که پدرش نشسته بود گذاشت. دستبندهایی که قرار بود آنا در هفت سالگی بپوشد را نیز روی میز انداخت؛ پس از چند بار چرخیدن، دستبندها آرام ایستادند. آنها بازی شطرنج را آغاز کردند. شهلا در آشپزخانه مشغول کار بود.
ده دقیقه از شروع بازی گذشته بود. آیلین بهتر از پدرش بازی میکرد. او استراتژیای را که از پدرش آموخته بود، به خود او اعمال میکرد. هنگامی که نوبت به آیلین میرسید و مهرهای از صفحهی شطرنج جابجا میکرد، به چهرهی پدرش نگاه میکرد و لبخند شادی را نمیتوانست پنهان کند.
– بابا، حالا من بزرگ شدهام. این بار تو در بازی شکست میخوری – گفت و خندید.
با وجود اینکه منتظر پاسخ همیشگی پدرش بود که میگفت: «هنوز هیچ مادری اون کسی رو که بتونه منو شکست بده رو نزاییده»، ولی پاسخی دریافت نکرد. نوبت به محمد رسیده بود. او بدون حرکت، دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و به خانههای سیاه و سفید صفحهی شطرنج خیره شده بود. آیلین برای پرت کردن حواس پدرش دوباره همان جمله را با خنده تکرار کرد. اما باز هم خبری از محمد نشد. شگفتزده شده بود. پدرش هرگز آیلین را بیپاسخ نمیگذاشت.
محمد چرا در فکر فرو رفته بود؟ چه اتفاقی رخ داده بود؟
خطا میکنیم، و در برابر آن خطا، بر پایهی تجربههایی که به بهای سنگین بهدست آوردهایم، میکوشیم راه درست را برگزینیم. اما همین تلاش، ما را میفریبد؛ به ما باور میدهد که این بار، راه درست را یافتهایم. و آنگاه که خاطرهی تکرارناپذیر بودنِ خطای پیشین، به کلی از حافظهمان پاک میشود، آن خاطراتِ از یاد رفته، بدل به سگهایی ولگرد و افسارگسیخته میشوند، و بیصدا در آستانهی درمان مینشینند. همان ما هستیم که به آنها تکهنان میدهیم، وفادارشان میپنداریم، و خودمان بزرگشان میکنیم. و سپس، آنها درنده میشوند؛ آنگاه ما را نمیشناسند.
و سپس... و سپس...
صدای دخترش را نمیشنید. شاید میشنید، اما نمیخواست مسئولیت پاسخگویی را به عهده بگیرد. محمد به هجده سال پیش بازگشته بود؛ زمانی که آیلین هفت ساله بود.
در میان پارک، روی چمنهای تازه سبز شده با کفشهای کتانی خود پای میکوبید و میدوید. به دنبال پشت درختان میگشت. وقتی چیزی که مد نظر داشت را نمییافت، برای جستجوی پشت درختان دیگر میرفت. قبل از آنکه به درختان انتهای پارک برسد، همان جایی که میدوید ایستاد و به پشت درختی که از کنارش گذشته بود نگاه کرد. آیلین زیر درخت بلوط کوچک تازه کاشته شده ایستاده بود و بستنی میخورد. وقتی محمد دخترش را دید، او را در آغوش گرفت و از ته دل از گردن و صورتش بوسید.
– دخترم، اینجا چیکار میکنی؟ – گفت و نفس عمیقی کشید. محمد دخترش را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد.
دوباره پرسید:
– کی تو رو اینجا آورده؟ کسی چیزی به تو نگفت؟ این بستنی را کی برات خریده؟
آیلین همان گونه که هجده سال بعد هنگام بازی شطرنج با پدرش خواهد خندید، با خنده، یک تکه از بستنی را گاز زد.
– بابا، بستنی راو داییم خریده، نه عموم. گفت که داداشِ باباتم. بابا، داداشِ تو، عمویم میشه یا داییام؟ خب، مامانم تا اون حد بهم یاد داده که عمویم میشه.
– چه کسی؟ پس... بعدش چه شد؟ – محمد در حال غرق شدن در استرس بود.
آیلین دستش را دراز کرد و به بستنی فروشی آن سوی پارک اشاره نمود:
– عمویم بهم گفت که دستبندهای دستت رو بده، برات بستنی میخرم.
آیلین باز هم تکهای از بستنی را گاز زد. کاکائوی بستنی اطراف لبهایش را رنگی کرده بود.
محمد هنگامی که دست به دستان آیلین زد، متوجه شد که دستبندها ربوده شدهاند. با تعجب فریاد زد:
– اون کی بود؟
– داییم بود. نه، عمویم. گفت که داداشِ بابات هستم.
آیلین بار دیگر لبخند زد.
محمد در کارخانه تولید چرم کار میکرد. پولهای دریافتی را جمع کرده بود و برای دخترش آیلین، دو دستبند خریده بود. هنگام خرید، ابتدای نام و نام خانوادگی آیلین را پشت دستبند حک کرده بود.
وقتی دست دخترش را گرفت و به سمت فروشگاه بستنی قدم برداشتند، آیلین از پایین به چهره پدرش نگاه کرد و گفت: «بابا، تو هم برام بستنی میخری؟» و خوشحال شد.
پدر به نزد بستنیفروش رفت و ایستاد و گفت:
– ببخشید جناب!
بستنیفروش، جوانی لاغر با ریش زرد بود. پاسخ داد:
– بفرمایید!
به مردی که روبرویش عرق کرده و دست دخترش را گرفته بود نگاه کرد.
محمد با صدایی که خودش را گویی گم کرده بود گفت:
– جناب، همین الان اینجا یه مرد برای دخترم بستنی خریده. دیدین که اون کجا رفت؟
– مگه شما نبودین؟
– نه، من نبودم. متأسفانه دستبندهای دخترم رو ربوده.
بستنیفروش یک قدم به عقب برداشت و متعجب شد.
محمد به التماس افتاد:
– جناب، اون یارو رو دیدین؟ چه شکلی بود؟
و برای شنیدن پاسخ مثبت کمی آرامتر شده بود.
– قدش به اندازهی قد شما بود. سبیلهایی مانند شما داشت. او دست دخترتون رو گرفت و به اون طرف رفت – و با انگشت به زیر درخت بلوطی که آیلین کمی پیش آنجا ایستاده بود اشاره کرد.
محمد برگشت و دوباره به آن مکان نگاه کرد. زیر همان بلوطی که دخترش را یافته بود، دیگر کسی نبود. به سمت بستنیفروش برگشت و گفت:
– تا حالا اون مرد رو اینجا دیدهاین؟
– نه، والله. اگه هم دیده باشم، به یاد ندارم. مشتریان زیادی دارم، چهرهها رو به خاطر نمیسپارم.
– بابا، برام بستنی بخر!
آیلین چوب بستنی را که خورده بود روی زمین انداخت. او از هیچ چیز خبر نداشت.
جوان ریشزرد، بدون آنکه منتظر سخنی از پدرِ دختر باشد، دست در یخچال برد و یک بستنی بیرون آورد و آن را به سوی آیلین دراز کرد. هنگامی که محمد پول بستنی را پرداخت میکرد و قصد داشت دوباره پرسشی مطرح کند، مشتری دیگری به بستنیفروش نزدیک شد. درست در همان لحظه که نگاه محمد به دستبندهای کودک کنار مرد تازهوارد افتاد، سؤالی را که میخواست بپرسد، فرو خورد. دختر بچه، از پایین به مردی که دستش را گرفته بود نگریست و گفت:
– عمو، من بستنی رو خیلی دوست دارم.
هنگامی که بستنیفروش با چهرهای خندان درِ یخچال را باز کرد، محمد، در حالیکه یک دستش در دست آیلین بود، دست دیگرش را دراز کرد و ناگهان مچ آن مرد سبیلو را که دختر بچه او را «عمو» خطاب کرده بود، گرفت و پرسید: «تو عموی این کودک هستی؟»
مرد جا خورد. سپس خود را جمع و جور کرد و با لحنی تند پاسخ داد: «چی؟ به تو چه ربطی داره؟»
در ذهن محمد غوغایی برپا شده بود. همه چیز برایش مشکوک بود. مرد به سمت بستنیفروش برگشت و با عصبانیت گفت:
– آقا فرهاد، این مرد چی میگه؟ انگار عقلش رو از دست داده!
فرهاد که یک دستش درگیر بستنی بود، با دست دیگرش آن دو را از هم جدا کرد و در میانشان ایستاد تا از بروز درگیری جلوگیری کند و تلاش کرد محمد را آرام نماید:
– این مرد، برادرِ یکی از دوستان من هستش، امسش حسین آقاست. هر روز از من بستنی میخره. لطفاً ناراحت نشین، درکتان میکنم.
محمد به سوی دخترش برگشت:
– آیلینم، دخترم، آیا این همان عمو بود که برات بستنی خرید؟
آیلین. گفت:
– نه بابا، عمویم این نبود!
و در حالیکه بستنیاش را گاز میزد، به کودکی که دست حسین را گرفته بود نگاه کرد و لبخند زد.
محمد پولی را که با رنج و زحمت اندوخته بود، تومان به تومان جمع کرده و دستبند خریده بود. اما آنها را از او دزدیده بودند. روزی که آن دستبندها را خریده بود، چشمان شهلا از شادی برق میزد. آیلین هم از شوق، خود را به گردن پدر انداخته و با شور و حرارت او را از صمیم قلب بوسیده بود. هر سهشان خوشحال بودند. شادیِ یک شب، با سالها کار و پسانداز آن پول برابری میکرد. اینکه در یک لحظه، آن شادی به اندوه بدل شود، چیزی بس وحشتناکتر و هولناکتر بود.
به خانه بازگشتند. زمانی که شهلا شنید دستبندها دزدیده شدهاند، نتوانست خود را کنترل کند و گریست. آیلین که اشکهای مادرش را دید، ماجرا را حس کرد و او نیز شروع به گریه کرد. محمد، با بوسههایی بر گردن و صورت آیلین و شهلا، تلاش کرد آنان را تسلّی دهد:
– گریه نکن دخترم. صدقه سرت شه. خدا سایهمون رو از سر هم کم نکنه؛ کار میکنم و بهتر از اونو میخرم.
در زندگی، هرچند همه چیز به شکل دیگری تکرار میشود، اما تکرار میشود. گریز از تکرارهای زندگی ناممکن است. همان رویدادها، در زمانی دیگر، دوباره رخ میدهند. همان خطاها! اما اینبار، دستبند طلای آیلین، دختر محمد، به سرقت نرفته بودند؛ بلکه به شیوهای دیگر بازگردانده شده بودند؛ آنچه در این میان به یغما رفته بود، خوشبختی بود. محمد، خطاهای پیشین خود را از یاد برده بود، اما اینبار همان خطاها را به شکل متفاوتی تکرار کرده بود ـ بیآنکه خود بداند. پشت دستبندی که برای نوهاش هدیه گرفته شده بود، همان حروف اول نام و نام خانوادگی آیلین حک شده بود. همان دستبندها بودند.
آیلین بار دیگر با نگاهی پر از لبخند به چهرهی پدرش نگریست و گفت:
«بابا، اینبار هم میدان از آنِ منه، هم اسب! از دستم نمیتونی در بری. حالا دیگه بزرگ شدهام و پیروز میشم. تو دیگه باید از این بازی اعلام بازنشستگی کنی.»
محمد ناگهان به خود آمد؛ حسی همانند فرو رفتنِ تیزیِ یک چاقو در قلبش را تجربه کرد، با هراس از جای خود پرید. نگاهی به حیاط انداخت، باران میبارید. به دخترش نگاه کرد، و وقتی دید که آیلین از حال پدرش متعجب شده، خود را جمع و جور کرد و لبخندی زد تا آیلین چیزی احساس نکند.
در بازی شطرنج، سپاهِ سیاه مهرههای آیلین، شاهِ سفید محمد را در محاصره گرفته بودند. کیش و مات شده بود. شهلا هنوز در آشپزخانه مشغول کار بود. آنا در خوابی شیرین فرو رفته بود. آیلین با وجود اینکه از پیروزیاش شاد بود، از شکست پدر ناراحت بود، گویی احساس میکرد به او بیاحترامی کرده است. صدای برخورد قطرات باران بر کاشیهای حیاط، در خانه پیچیده بود.
محمد دست دخترش را گرفت و گفت:
– بله دخترم، تو دیگه بزرگ شدهای. ببین، من باختم. از این پس دیگه شطرنج بازی نمیکنم! ولی اینو هم یادت باشه، تنها مهرهای که تو شطرنج هیچوقت نمیتونی بزنیش، همون شاهه!
از جایش برخاست.
هرچند شهلا اصرار کرد، اما به سخنش گوش نداد. پالتویش را به تن کرد و به سوی همان پارکی رفت که هجده سال پیش آیلین را گم کرده و باز یافته بود. درخت بلوط سنگیای که آیلین را در حال بستنی خوردن زیر آن یافته بود، اکنون بالیده بود. زیر آن ایستاد و گریست...