من کیستم نمی دانم چه کسی بودم و چه کسی هستم، هدفم چه بوده و برای چه اینده ای چشم گشودم. اولین بار وقتی 2 سالم بود دنیا را شناختم ، سال1380 من چهارمین بچه یعنی آخرین فرزند بودم، آن موقع پدرم کارآفرین بسیار خوب و بزرگی بود ولی برحسب اتفاق همه زندگی و زمانی که ما در خواب خوش در ایوان خانه که نور ماه اطراف را روشن کرده بود و نسیم دلنوازی می وزید و لذت خواب را دوچندان می کرد با احساس گرمای جانسوز همراه با صدای جلز ولز خاصی که گویی ناشی از غر زدنهای مداوم واعتراض جمعی اجسام که داشتند آینده ما را رقم میزدند از خواب بیدار شدیم. هرچند ابتدا در حالت گیجی ودست وپنجه نرم کردن با پتویی که به شدت من را در بر گرفته بود تا بواسطه سرمای شبانگاهی از سرفه های شب های بعد ما در امان باشد به سر می بردم ولی از انجایی که همیشه خودم را قهرمان داستانهای خیالی خود می دیدم با نثار مشت و لگدهای پیاپی به یکدیگر با بر ان پیروز شدم و خود را در بغل پدرم به همراه برادران و خواهرم انداختم همان موقع داوود که فقط یک سال بزرگتر ازمن بودو در بغل مادرم داشت می دوید او را در حال دویدن به سمت بیرون دیدم . ا ادامه ی دا ادامه ی داست ادامه ی داستان