ویرگول
ورودثبت نام
m_47357834
m_47357834
m_47357834
m_47357834
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

عملیات دزدیدن موشک زمینی: اعترافات یک پسر پشیمان!

نمی‌دانم چند بار باید این ماجرا را برای خودم تعریف کنم تا کمی از خجالتم کم شود. اما از همان شب فهمیدم که پدرم یک انسان معمولی نیست، او یک موجود فرازمینی است که توانایی غیب‌بینی و جاسوسی دارد! اجازه بدهید ماجرا را از اول تعریف کنم.

من، امیر، ۲۲ ساله و کاملاً بی‌تجربه در امر «برداشتن بدون اجازه» وسیله‌ای به نام پراید مدل ۸۲ پدرم بودم. پدرم به این ماشین سفیدِ لکنته، نه به چشم یک خودرو، بلکه به چشم یک ارثیه ساسانی می‌دید. همیشه با وضو به آن دست می‌زد و هر کس که نزدیکش می‌شد، باید قبلش غسل می‌کرد! سوئیچ آن هم مثل کلید گنجینهٔ پادشاهی، روی یک جاکلیدی آویزان بود.

شب موعود، شب چهارشنبه‌سوریِ دوران جوانی من بود. پدر و مادر غرق در اخبار ساعت یازده شب. بهترین، و شاید تنها فرصت. با احتیاطِ یک دزد حرفه‌ای و اضطرابِ یک قاتل تازه‌کار، سوئیچ را از روی جاکلیدی برداشتم. دست‌هایم چنان می‌لرزید که اگر زلزله‌سنجی در خانه بود، حتماً اعلام وضعیت قرمز می‌کرد.

فاز اول «عملیات موشک زمینی»، خروج بی‌صدای موشک از پارکینگ بود. پراید سفید با یک صدای ناله‌مانند استارت خورد که بیشتر شبیه جیغ یک روح تسخیر شده بود تا صدای یک موتور معمولی. زیر لب استغفار کردم و دنده عقب گرفتم. اما در آن تاریکی و عجله، فراموش کردم که تنظیم آینه‌ها فقط مختص پدرم است.

> تققق! کرررچ!

صدایی شبیه مالیدن یک سینی بزرگ روی دیوار گچی. خشکم زد. لابد همسایه‌ها تا حالا بیدار شده‌اند و پدرم هم با چشمانی که از حدقه بیرون زده، در آستانهٔ پارکینگ ایستاده است. اما نه. فقط صدای بوق ممتد یک ماشین بود که راننده‌اش از دست من عصبانی شده بود. به در پارکینگ نگاه کردم. حالا یک فرورفتگی هنریِ جدید در گوشه‌اش داشت. خوشبختانه پدرم فرورفتگی‌های قبلی را به یادگاری از زمان جنگ نسبت داده بود و بعید بود به این زودی متوجه شود که من یک اثر هنری مدرن به آن اضافه کرده‌ام.

نفس عمیقی کشیدم و با نهایت شتاب (یعنی حدود ۶۰ کیلومتر در ساعت که نهایت سرعت پراید بابام بود!)، از کوچه خارج شدم. هدف: رسیدن به محفلی دوستانه که در آنجا همه با ماشین‌های مدل‌بالا حاضر می‌شوند و من می‌خواستم حداقل برای یک شب، «امیر خفن ماشین‌دار» باشم.

همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یکباره صدای گوش‌خراش آهنگ «تَتَل پَتَل» از بلندگوی ماشین پخش شد. سیستم صوتی ماشین پدرم، که فقط می‌توانست صدای خواننده‌های قدیمی با ریش سفید و صدایی بم را پخش کند، انگار با هوش مصنوعی شخصی شده بود تا مرا در هر شرایطی خجالت‌زده کند.

با عصبانیت دستم را روی دکمه‌های رادیو کوبیدم. یک دکمه... نه! دو دکمه... فایده‌ای نداشت! ناگهان یک دکمه‌ی کوچک و قرمز را در کنار ضبط پیدا کردم و با خشونت فشارش دادم تا خاموش شود.

به جای خاموش شدن آهنگ، صدای عمیق و بمی که متعلق به پدرم بود، از بلندگو پخش شد:

> "سلام امیر آقا! پسرم، می‌دونم که الان داری این رو گوش می‌دی. اون دکمه‌ی قرمزی که فشار دادی، یک میکروفون جاسوسی مخفی بود که نصب کردم. چون می‌دونم وقتی من خوابم، شیطون می‌ره زیر پوستت! هر اتفاقی که بیفته، من دارم می‌شنوم!"

چنان شوکه شدم که نزدیک بود بزنم به یک درخت زبان گنجشک. این دیگر چه دیوانگی‌ای بود؟ پدرم واقعاً یک گجت جاسوسی در ماشین نصب کرده بود؟ صدای ضبط شده ادامه داد:

> "اگه داری می‌ری خونه‌ی علی، سلام برسون و بگو شام دیشبش عالی بود. و در ضمن، حواست باشه که چراغ روغن داره چشمک می‌زنه. وایسا... الان یه صدای عجیب اومد. اون صدای چی بود امیر؟ نکنه به پرایدم آسیب زدی؟"

با صدای بلند و عصبی داد زدم: "بابا! این فقط صدای ضبط شده‌ست! تو واقعاً فکر کردی منو ترسوندی؟"

صدای ضبط شده: "آها! پس صدای ماشین نبود! صدای خودت بود که ترسیدی. می‌خواستم بگم که من واقعاً توی ماشینم! اون دکمه‌ی قرمز، میکروفون نیست، دکمه‌ی تماس تلفنیه! آینه‌ی بغل سمت راستت رو نگاه کن. من نیم ساعته تو صندوق عقب قایم شدم. می‌خواستم ببینم تا کجا پیش می‌ری!"

با وحشت و تعجب به آینه‌ی بغل نگاه کردم. زیر نور ضعیف چراغ‌های عقب، یک چیز سفید و گرد دیدم که تکان می‌خورد... بله، عرقچین پدرم بود که تا نیمه‌ی صورتش پایین آمده بود! لابد از آنجا تمام مدت تماشا کرده و با من حرف زده است!

با سرعت ترمز کردم. ماشین با یک صدای ایست ناگهانی متوقف شد.

با لکنت پرسیدم: "بابا... تو... اینجا چیکار می‌کنی؟"

صدای پدرم از پشت: "هیچی پسرم، گفتم یه وقت احساس تنهایی نکنی، عملیات دزدیدن موشک زمینی باید با حضور صاحب موشک انجام بشه که هیجانش بیشتر شه! حالا برگرد خونه. درضمن، اگه می‌خوای ماشین رو ببری، اول باید بری کارواش، بعد روغن عوض کنی، بعدش هم لاستیک‌ها رو باد کنی. سوئیچ ماشین هم تا یک سال دیگه دست خودته، اما فقط برای این کارها!"

سرم را روی فرمان گذاشتم و با خودم عهد کردم که دیگر هرگز، حتی به گمان شوخی، به حریم خصوصی یک پراید مدل ۸۲ و صاحبش تجاوز نکنم. بعضی چیزها را نباید دزدید، حتی اگر خیلی جذاب باشند!

احساس تنهاییدنده عقب با اتو ابزار
۸
۰
m_47357834
m_47357834
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید