زندگی با زندگان کاری دشوار است. هیچکس نمیتواند بگوید زندگیام را ساده و بیدردسر گذراندم. با این حال اگر هیچ زندهای نبود، باز هم زندگی سخت و طاقتفرسا میشد.
آنچه که اهمیت دارد، ایجاد و حفظ تعادل میان بودن و نبودن آدمهاست.
گاهی ما به حضور هیچکس نیاز نداریم و این یعنی وقت گذرانی با خود و کسب خودشناسی.
گاهی دلمان میخواهد فردی دیگر حضور داشته باشد. در گروهی قرار بگیریم. ارتباط اجتماعی بسازیم و درمورد دغدغههایمان صحبت کنیم. برای کسی مهم باشیم و درک شویم.
اما زندگی کردن فقط با حضور زندهها نیست. گاهی ناچاریم با مردهها نیز ارتباط بگیریم و یا حتی به آنها دست بزنیم.
مردگان چه میگویند؟ اگر حتی به آنها نزدیک شویم و بخواهیم برای پژوهشی یا یادگیری نکتهای از بدنشان کمک بگیریم.
چه کسی میگوید که میتوان از جسم یک مرده تقاضای کمک کرد؟
آیا از قلبی که نمیتپد، میتوان جریان زندگی را آموخت؟
و از مغزی که فعالیتی ندارد، میتوان کنترل هیجانات، ابراز احساسات، توجه و تفکر را آموخت؟
بله میشود. اما این ارتباط یکسویه، نمیتواند به اندازهی یک ارتباط دوسویه، مفید و کارآمد باشد.
اجساد باعث میشوند خودمان فکر کنیم. همانطور که اگر با کسی صحبت کنیم و او پاسخ ما را در قالب کلمات ندهد. و این خودمحوری و واگذاری به حال خود، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ اگر بخواهیم از او سوالی بپرسیم چه؟ چه کسی قرار است بهجای او پاسخ بدهد؟
بله، اساتید و دیگر آدمها پاسخ خواهند داد.
اما آیا این کافی خواهد بود؟
اجساد چه میگویند؟
که زندگی را عمیقاً زندگی کنید و از هیچ فرصتی امتناع نورزید؟
که هرچه باشید؛ خواهید مرد؟
بله درست است. همینها را میگویند.
اما یک کار مهم دیگر هم انجام میدهند.
فعال کردن احساس ترس و میل به قدم گذاشتن در این تاریکی و هراس.
بعضی قدرتها را که مردهها دارند، نمیتوان در زندهها یافت. و این میتواند کمبودی که از سکوت آنها به ما میرسد را جبران کند. قدرت غیرکلامی بهجای توانایی حرف زدن.
میتواند منطقی باشد. نه؟
ترسی که از مردهها در دل ما ایجاد میشود، محرکی برای قدم برداشتن و عبرت گرفتن از اشتباهات و شکستها و نرسیدنها و تلخیها و رنجهاست.
اجساد بیشتر از آنکه چیزی بگویند، احساسی را ایجاد میکنند.
تجربهی مردن هم خوب است.
حداقل میتوان ناگفتهها را به احساسی در قلب مخاطب آن حرفها تبدیل کرد.
اما این خواستن هم مانند اکثر خواستههایمان، در همان لحظه از آنِ ما نمیشود و وقتی هم به دست آورده میشود، ممکن است اهمیت خاصی نداشته باشد.
این ترس باعث میشود به قبرستان برویم و بخواهیم مردهها را ملاقات کنیم.
اهمیتی ندارد آن مٌرده ارتباط نزدیکی با ما دارد یا نه. تنها چیزی که اهمیت دارد، رفع ابهام به وسیلهی ورود به دنیایی ناشناخته است.
قبرستان، فرصتی برای تجربهی غمی عمیق است. آنقدر عمیق که نمیتوانی منبعش را پیدا کنی. در تاریکی بیپایانی دستوپا میزنی و به خیال خود، بالاخره نجات خواهی یافت. اما تو چون سایهای که آمیخته با سیاهی است، بین تاریکی های پیدرپی سرگردانی.
ابرهای غمناک و سیاه، آسمان قبرستان را پوشانده و از آنها، اندوه میچکد.
هر قبر، سرگذشتی دارد و ما دردهای مشترکی با مردگان داریم. و به این سبب است که با در آغوش کشیدن قبرهایشان، شروع به گریههای مکرر میکنیم و قلبمان آه سر میدهد و فریادهای بلند در درونمان شنیده میشوند. در آنی، کودک و نوجوان و جوان و پیر میشویم. این بازگشت به گذشته و سفر به آینده، خاصیت قدم زدن بر اجساد زمانه است..
اجساد، آیندهی ما هستند.
و این تمام چیزی است که میخواهند بگویند.
نویسنده: نرجس پوریاوی ?️
پیج اینستاگرام من رو دنبال کنید:
narjespouryavi