در سرزمین ما، همهچیز ساده بود.
حرف زدن آدمها با هم،
دوست داشتنشان،
نگرانیهایشان،
خوابیدن و بیدار شدنشان و حتی فکر کردنشان.
اینجا کسی رنج نمیکشید و نمیتوانست مدت زمان زیادی غمگین بماند. کافی بود مشکلش را مطرح کند تا همگی برای بهبودی و شفای او، آمادهی خدمت باشند.
بعضی شبها به خانهی یک نفر از روشنفکران و باسوادان محله میرفتیم و درمورد مسائل و موضوعات مختلفی صحبت میکردیم.
یکی از افرادی که آنجا حاضر میشد، بسیار پرسشگر بود و پرسشهای خوبی مطرح میکرد و از همه میخواست اگر پاسخی برایش دارند، دریغ نکنند.
از آنجایی که میدیدم ارتباط خوبی با سوال و جواب دارد، تصمیم گرفتم یکبار هم من از او سوالی بپرسم و در انتظار پاسخ بمانم.
- توی ذهنت دنبال چی میگردی که هر بار برات سوال پیش میاد؟
+ دنبال چیزی نمیگردم. فقط دلم میخواد ذهنیتهای مختلفو کنار هم بچینم و نسبتبه اطرافیانم آگاهتر بشم.
- این آگاهی قراره چه فایدهای برات داشته باشه؟
+ فایدهاش اینه که من رو از خیالاتم بیرون میکشه و با دنیای واقعی روبهرو میکنه.
- و اگر کسی که بهت جواب میده هم درگیر خیالاتش باشه چی؟
+ اونوقت من متوجه میشم. چون خیلی کم پیش میاد آدمی به خیالاتش بها بده. اون قدر تعداد این دسته از افراد کمه که به راحتی میشه تشخیصشون داد.
- و این متوجه شدن باعث میشه به جواب اون افراد اهمیتی ندی؟
+ برعکس. باعث میشه اهمیت بیشتری قائل بشم.
- چرا؟
+ چون به این نتیجه میرسم که تنها نیستم.
- مگه الان تنهایی؟
+ هر وقت از چیزی سرمست میشم و یا حسمو درمورد موضوعی میگم، اگر اون آدم منو نشناسه فکر میکنه دیوونه شدم و به حرفام اهمیتی نمیده.
- و تو چه احساسیو تجربه میکنی؟
+ معلومه. ناامنی.
- پس با سوال پرسیدن از افراد به دنبال امنیت هم میگردی؟
+ آره. چون اینطوری راحتتر زندگی میکنم.
مکالمهی ما به پایان رسید و زمان خداحافظی و رفتن به خانه بود.
همگی به خانه و تنهاییهای خود بازگشتیم اما...
در شبهای بعد وقتی دور هم جمع میشدیم، او را ندیدم.
با خود خیال کردم که شاید از سوالات من خسته و آزرده شده و دیگر نخواسته با من ملاقات داشته باشد.
وقتی سراغ او را از میزبان و دیگر دوستان گرفتم، با سردرگمی به هم نگاه کرده و اندکی سکوت کردند.
و من که گیج و مبهوت شده بودم، سوال خود را دوباره تکرار کردم.
چرا او نیامدهاست؟ مشکلی برایش پیش آمده؟
یکی از بزرگان از جای برخاست و رو به من گفت:
او بازگشت.
+ کجا بازگشت؟ یعنی چه؟
- به جهانِ رنجهای پیچیده.
ابتدا چند بار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم اما سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم و فقط بگویم:
+ آهان. که اینطور.
پس از آن شب دیگر در جمعها حاضر نشدم و تصمیم گرفتم با خودم خلوت کنم.
شروع به نوشتن کردم. از اتفاقاتی که افتاده بود نوشتم. از سوالاتی که مطرح میکرد. از بودنش و یکهو رفتنش.
روزها به همین طریق میگذشتند و من بیشتر احساس تنهایی و شگفتی میکردم. او که پرسشگر قهاری بود، اکنون ذهن مرا به سوالی بی جواب مشغول کرده بود.
چهار ماه از این اتفاق میگذشت که یک شب به خوابم آمد و دلیل رفتنش را توضیح داد:
وقتی درمورد امنیت و خیالات با هم سخن گفتیم، بسیار دلتنگ شدم.
برای روزهایی که عاشق شدم و او بهجای تعجب از من و حرفهایم، درمورد دغدغهها و خیالاتم از من سوال میپرسید و سعی میکرد برای کنجکاویهای خودش پاسخی بیابد.
هیچگاه از سوالهایش خسته نشدم. زیرا راهی بود تا بیشتر به هم نزدیک شویم. سالها کنار هم ماندیم چون او سوال میپرسید و من دلگرم بودم که میتوانیم راهی برای نزدیکی داشته باشیم.
اما خیلی غیرمنتظره بود.
بی هیچ برنامهای.
حتی بدون خداحافظی.
مرگم را میگویم.
نتوانستم برای آخرین بار و با تمام وجودم به او نگاه کنم.
من این دوری را نمیخواستم.
به همین دلیل از آن دنیای بدون رنج فاصله گرفتم و به جهان زندگان بازگشتم.
من بسیار دلتنگش هستم.
دلتنگ کسی که از من سوال میپرسید و راهی میساخت برای به هم رسیدنمان.
که اگر این جهانْ رنجی در پی داشته باشد، میارزد به جهانِ خالی از رنج و بدون او..
نویسنده: نرجس پوریاوی