رضا درویش
رضا درویش
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

آتشفشان شهروند نگران

روزی که برای تمدید بیمه‌ی شخص ثالث و همچنین بیمه‌ی بدنه به یکی از شرکتهای بیمه مراجعه کردم، خیلی روز پرمشغله‌ای بود و باید هرچه زودتر کارم انجام میشد تا بتوانم به بقیه کارهایم برسم. اما جناب بهزاد، همکلاس دوران دبیرستانم قبل از من مراجعه کرده بود و آن شرکت بیمه هم تنها یک کارگزار داشت و در آن واحد فقط می‌توانست کار یک مشتری را راه بیندازد. اگر می‌دانستید که حضور بهراد آن روز چه دردسری برای من به بار آورد. همین را میخواهم تعریف کنم. دردسرهای بعد از بودن بهزاد در زمان اشتباه در مکان اشتباه برای من.

بهزاد آدم ساده‌دلی بود که در دورانی که با او همکلاس بودم هیچوقت هیچ وجه چشمگیری در او من را به سمتش برای دوستی سوق نداد. درس و مشقش ضعیف و اغلب مایه‌ی تمسخر معلم‌های دلسوز مدرسه بود. بهزاد ظاهر جالبی داشت که بلافاصله بیننده را به دقت کردن در ظاهرش وامیداشت. شانه‌های افتاده و جمع و شکمی برآمده، اما به نظر می‌رسید که لاغر باشد. تنها وقتی که از نزدیک شکمش را مشاهده میکردی می‌توانستی تشخیص دهی که آقای بهزاد درحقیقت چاق است. موهای سر و صورتش کم پشت بودند، مانند پوشش گیاهی اقلیمی سخت که به سختی علف بر آن میروید. جدای از اینها، بهزاد استاد شوخیهای کلامی بیمزه بود و تنها موقعی به معنای واقعی کلمه کسی را میخنداند که شوخی نمیکرد. عبارت‌های ساده و یا کنجکاوی‌های ساده‌دلانهاش را طوری ادا میکرد که شنونده از خند‌ه‌ی شدید صحنه را ترک میکرد. همین باعث شد که به مرور زمان بهزاد بیچاره دیگر ادای کنجکاوی نمیکرد و جرات نداشت از کسی درباره هیچ مسئله‌ای سوالی بپرسد. جذابترین وجه رفتاری این انسان که من احترام زیادی برای آن قائل بودم این بود که با وجود تمام گرفتاری‌هایی که در تعامل برقرار کردن با آدم‌ها داشت، باز هم همیشه مشتاقانه تعامل برقرار میکرد. مانند وقتی که برف می‌بارد و زمین همنشینی برف بر خود را پس میزند و برف بلافاصله آب میشود و رنگ می‌بازد، قلب بهزاد هم کمترین کینه‌ای به خود نمی‌گرفت و انگار کینه به مثابه یک مفهوم در دستگاه روان او تعریف نشده بود. حال برف با مداومت در باریدن به هرجهت خود را برکرسی زمین می‌نشاند، اما حتی مداومت در ناراحت کردن بهزاد، بازهم کینه و نفرتی در او برنمی‌انگیخت.

به هر تقدیر، آن روز من پشت سر بهزاد بودم و او غرق در توضیح‌های کارگزار بیمه در حالی که به گوشه چپ دفتر شرکت خیره شده بود به دقت گوش‌هایش را تیز کرده بود. گویی نمیخواست حتی یک کلمه از حرف‌های آقای کارگزار را ناشنیده بگیرد و درعین حال به نظر می‌رسید که هیچکدام از حرف‌های کارگزار را نمیشنود. از صحبت‌هاشان متوجه شدم که بهزاد در چند سال اخیر چایخانه‌ای راه انداخته و با هزار بدبختی خریدن پراید مدل پایینی را بر خود هموار کرده بود. اکنون هم برای دریافت بیمه شخص ثالث و بیمه بدنه به دفتر بیمه مراجعه کرده بود و کارگزار هم گزینه‌های مختلف مشمول شدن بیمه بدنه را برایش برمی‌شمرد. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه بحث به بلایای طبیعی رسید و کارگزار بیچاره از دنیا بی‌خبر، آتشفشان را به عنوان یکی از بلایای طبیعی معرفی کرد. بهزاد بعد از شنیدن واژه آتشفشان بلافاصله چشمانش را از گوشه چپ دفتر دزدید و به چشمهای آقای کارگزار دوخت. بعد از آن دیگر هیچچیز نمیشنید و به دنبال فرصتی بود که سوال بپرسد. اما باز هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و دستپاچه و بریده بریده پرسید: مگر ما آتشفشان داریم؟ کارگزار هم بی‌اعتنا به جدی بودن سوال او، جواب داد: خیر، فقط مثالی است برای بلایای طبیعی. اما بهزاد دیگر هیچ چیز نمی‌شنید و بسیار نگران و مضطرب شده بود. باز هم با حالتی مضطرب پرسید: خب ما از کجا بدانیم؟ شاید آتشفشان داشته باشیم؟ اگر آتشفشان فوران کند ماشین من مشمول بیمه میشود؟ منشی عزیز هم که تا این جای کار هیچ سخنی از او نشنیده بودیم گفت: خیر مشمول نمی‌شود، ذوب می‌شود و با شنیدن این هرکسی که در دفتر حاضر بود قهقهه سر داد. بهزاد بیچاره سراسیمه از فرط خجالت سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. بعد از این که کارش انجام شد نیز بدون اعتنا کردن به دوروبرش درحالی چشمانش را به کف اتاق دوخته بود دفتر را ترک کرد. دلم برایش سوخت و حقیقتا ناراحت شدم. درحالی که با خودم دو دو تا چهارتا میکردم تصمیم گرفتم که آن سال بیمۀ بدنه را بیخیال شوم. سه سال بود که هزینه‌هایش را پرداخت می‌کردم و هیچ اتفاقی برایم پیش نیامده بود. به هرجهت، بیمۀ شخص ثالث را تمدید کردم و به سرعت پی بقیۀ کارهایم رفتم.

بیش از این نمیخواهم چیزی بگویم بجز این که دقیقا همان سال تنها بلایی که سر ماشین من نیامد همان آتشفشان بود. آن هم چون آتشفشان نداشتیم. که اگر داشتیم، شکی نداشتم که اولین قربانی خاکستر شدن من می‌بودم.

بیمه بدنهبسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید