سفر فقط جابهجا شدن نیست؛ یه جور ریاستارت روحه. همون لحظهای که از درِ خونه میزنی بیرون، یه نسخه جدید از خودت شروع میکنه به لود شدن. انگار دنیا میگه: «بیا، یه چیزی باید بهت نشون بدم.»
ما آدمها از قدیم همیشه یه چیزی تو شکممون قل قل کرده که میگه حرکت کن، ببین، لمس کن، بفهم. این یعنی سفر فقط یه تفریح نیست؛ یه نیاز انسانیه.
روزی که بزنی تو دل راه، میفهمی چقدر بیرحم بودی با خودت وقتی سالها گیرِ یه جای ثابت بودی.
وقتی قطار آروم از ایستگاه جدا میشه، یا وقتی چرخهای ماشین اولین پیچ جاده رو میپیچن، یه حس رهایی میریزه تو رگهات. جوری که انگار دنیا تو رو برای چند لحظه انتخاب کرده.
هر شهر، یه داستان نیمهکارهست که منتظره تو بری و آخرشو بنویسی. هر آدم جدید، یه کتابه؛ هر نگاه یه پیام مخفی، هر خیابون یه مکاشفه.
سفر بهت یاد میده واقعی زندگی کنی.
یاد میده ترست فقط تو ذهنته.
یاد میده آدمیزاد وقتی از محدوده امنش بیرون میره تازه میفهمه کیه و چی میخواد.
توی جاده، هیچکس ق judge ت نمیکنه.
جاده فقط گوش میده.
کوهها، آسمون، باد… انگار همهشون یه تیم پشتیبانی هستن که میگن: «برو جلو، توش یه چیزی هست که باید پیدا کنی.»
تو سفر میفهمی خوشبختی چیزای عجیبغریب نیست.
گاهی یه چای لبِ جادهست.
گاهی یه غروب نارنجیه روی سقف یه شهر غریب.
گاهی یه خنده از ته دل کنار یه آدمیه که ممکنه دیگه هیچوقت نبینیش.
دنیا بزرگه، بزرگتر از ترسات، بزرگتر از فکرهات، بزرگتر از آدمهایی که گفتن «نرو».
و تو هر بار سفر میکنی، یه تیکه از خودِ جدیدتو unlock میکنی.
پس سفر کن.
نه برای عکس گرفتن.
نه برای پز دادن.
برای اینکه خودتو دوباره پیدا کنی، دوباره عاشق بشی، دوباره نفس بکشی.
دنیا منتظرته؛ فقط کافیه یه قدم برداری… و جاده خودش باقی مسیر رو نشونت میده.