شرح حال؟ خب..: ساعت شیش صبحه و خوابم میاد. بعد از یکی دو ماه دارم مینویسم. خستم و فردا خداروشکر قرار نیست برم مدرسه. هنوز دارم اون چالش ۷۵ روز رو ادامه میدم ولی لعنت بهش، حوصله ندارم پست بزارم درباره اش. همین امشب ۷ قسمت سریال دیدم و الان بشدت خستم. اصلا نمیدونم چرا بعد این همه وقت دارم پست میزارم...به چه قدرت؟
طلوع خورشید یه جورایی قشنگه...خیلی قشنگه. امروز اونقدرا هم تو هوا گرد و خاک نیست:)
واقعاً از نسیم و بادی که سر صبح اینطرف و اون طرف میوزه خوشم میاد. همین الان در نقش قهوه ی پر کافئین، تو یه لحظه خواب رو از سرم پروند:)
تو دوهفته ی گذشته خیـــلـــی چیز شد...چیز دیگه.. اتفاقات مختلفی افتاد، نصفش هم به امید خدا و یاری پروردگار bega رفتن بود.
نصف هفته ی گذشته درگیر اسباب کشی بودیم و خونه کلا رو هوا بود. وضعیت اتاق من؟ بدتر از همیشه. فرش هارو جمع کردن بودیم و کلی کاغذ دور و اطراف ریخته بود و از اونجایی که تخت رو از هم باز کرده بودیم، دوشک تخت هم همینجوری رو زمین ولو بود. خلاصه اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدیده و منم وسایل رو چیدم و داشتم برا اولین بار اتاقم رو مرتب میکردم که زارت، نمیدونم چی شد زانوم یه لحظه خالی کرد منم افتادم اینم خورد به دیوار و بله، به چوخ رفتم:) البته نشکست ولی خب هنوز هم نمیتونم درست راه برم، ورمش هم نخوابیده، هنوز تازه باید ورمش بخوابه بعد تازه میشه فهمید چی شده. تنها نکته ی مثبتش اینه که ده روز از مدرسه مرخصی دارم...😎🤓
البته بگی نگی حوصله سر بره یه جورایی..ولی خب چه میشه کرد.
نتیجه گیری۱: اتاقتون رو مرتب نکنید⚠️
نتیجه گیری۲: ده روز مدرسه نرفتن اونقدرام خوب نیست