امروز به مدرسه یه خورده دیر رسیدم و وقتی که رسیدم دیدم همه ی بچه های کلاس جمع شدن دور میز یکی و بحث گرمه گرمه. پرسیدم چی شده؟ که rh(دوتا حرف اول اسمش) که یکی از کلاس بغلیه داره حرف میزنه. مادر یکی از بچه های کلاسشون بخاطر سرطان معده مرده بود. همه ی بچه های کلاسشون داشتن مثل ابر بهار گریه میکردن، حتی a(حرف اول اسمش) هم وسطای زنگ دوم بلاخره گریه اش گرفت(کلا فقط من و دو سه نفر دیگه گریه نکردیم). زنگ اول دینی داشتیم و معلم وقتی دید بچه ها حالشون بده شروع کرد از اون دنیا حرف زدن و اینکه مرگ دست خداست و گریه کسی رو زنده نمیکنه، یکی نیست بگه آخه زن حسابی! این حرف های تو مثل نمک رو زخم میمونه🤦
خلاصه زنگ خورد و حرف های معلم هم هیچ تاثیری نداشت رو حال بده بچه ها.
زنگ تفریح رفتیم بیرون دیدیم به جز کلاس خودمون و اون کلاسی که دختره توش بوده ، اون یکیا هم دارن گریه میکنن. حقیقتا برام عجیب بود چون مایی که بیشتر sr رو میشناختیم بعضی هامون برا مامانش گریه نکردیم، ولی اونا همه داشتن گریه میکردن.
ا n هم که بخاطر گریه ی آناناس(لقبه دوستش از اون کلاسه) داشت گریش میگرفت••• احساس میکردم خیلی آدم بیاحساسی هستم•_•
فارسی هم بهتر نگذشت، همه دوری بودن کلا. معلم فارسی هم یه خورده اول کلاس درباره ی مرگ داداشش حرف میزد که شب خوابیده و صبح بیدار نشده. آخرش هم رسیدیم به اینکه خیلی از شاعران و نویسنده ها وقتی ناراحت بودن ایده های خوب به ذهنشون میرسیده و اینچنین شد که رسیدیم به بحث مولانا و بابا طاهر(ربطش رو خودتون بفهمین دیگه)
سر فارسی n که کلا هر چند دقیقه یه بار گریه اش میگرفت و دوباره اوکی میشد ، a هم همونجا بود که گریه اش گرفت، من و z هم به اینکه خیلی بی احساسیم میپنداشتیم . حالا y اون ته کلاس داشت میخندید🫤 آخه الان واقعا یعنی من نباید هیچی میگفتم ؟ درس رو بیخیال اصلا، لعنتی حداقل میبینی کلاس اوضاعش انقدر بگا..چیزه منظورم اینه داغونه نخند. k هم داشت جلو با انواع و اقسام صداهای مسخره حرف میزد. معلم هم هر از گاهی یه ذره چشم میگرفت و ادامه میداد.
زنگ تفریح معلم شیمی که احتمالا پایه ترین معلم مدرسه هست اومد والیبال بازی کردیم. شاید این یکم به تعویض روحیه ی بچه ها کمک کرده باشه حالا. بقیه ی مدرسه هم دیگه خلاصه شد توی سخنرانی های مدیر درباره ی روز مادر و اینکه شنبه هوای sr رو داشته باشیم ، معلم فارسی که گفت باید یه متن ادبی درباره ی مادر و روز مادر بنویسیم و امتحان شیمی. منم ساعت دوازده پیچوندم اومدم خونه و وقتی قضیه رو به مامانم گفتم (چون پرسید چرا حالت گرفتس) فهمیدم مامان sr تو آموزشگاه رانندگی مامان بزرگم قبلا معلم بوده و تغریبا اون و مامان بزرگم دوست بودن. هعیی زندگیه دیگه، فقط دلم برای sr و خواهر کوچیکترش میسوزه که ۱۲ سالشه، باز حالا خواهر بزرگشون احتمالا بهتر بتونه با قضیه کنار بیاد؟