قدم های بزرگ بر میداشت و درحالی که دستاش توی جیبش بود آهنگی رو زمزمه میکرد.
-عزیزم اون دختر رو نگاه کن! خداروشکر دختر ما اینطوری نیست!
-بنظرتون با خودش چی فک کرده؟
-نمیدونم ، ولی واقعا نمیفهمه این تیپ مال خیابون نیست
دختر نگاهی به اون ها انداخت و لبخند دندونی بزرگی زد و دستش رو تکون داد و سلام کرد . توی لحنش
هیچ دلخوری نبود ، فقط سلام و بعد رفت.
یک تیله ی کوچیک از جیبش افتاد و او متوجه نشد.
-یه چیزی از جیبت افتاد
دختر سریع برگشت و لبخند پهنی زد ، عینک خلبانی بالای سرش رو روی چشماش زد و انگشتش رو به سمت زن گرفت و گفت: اوووو، اون دیگه الان مال توعه
-ها؟
+ اون تیله مال توعه
-صبر کن...یه تیله به چه دردم میخوره؟
+یعنی خوشحال نشدی ؟
-چرا باید خوشحال بشم؟!
دختر زمزمه کرد: چه عجیب غریب هایی
-دقیقا چند سالته؟
+تو هنوز اینجایی؟ ببخشید ولی چون برات جذابیتی نداشتم فک کردم رفتی! ۱۷...۱۷سالمه
زن میخواست چیزی بگه که دختر سریع دویید و دور شد، در حین دویدن به سمت زن برگشت و قبل از اینکه از دید خارج بشه گفت: شرمنده!ولی حوصله ی نصیحت ندارم. سپس لبخند زد
-هیچ میدونی مردم پشت سرت چی میگن؟ بهت میگن دیوونه! فکر آبروی خودت نیستی به فکر ما باش
به آرومی لب زد:برام مهم نیست چی میگن
-هااااا؟
+برام مهم نیست چی میگن! چشماش پر از اشک بود .
-تو واقعاً دیوونه ای!
+اگر من دیوونم تو چی هستی؟
_مگیَ! همین الان برو تو اتاقت!
با حرف مادرش دیگه طاقت نیاورد و رفت توی اتاق، در رو بهم کوبید و همین باعث شد لیوان شیشه ای که خودش روش طرح گربه کشیده بود پایین بیوفته و بشکنه. اشکاش جاری شد و شروع به گریه کردن کرد.
بعد از نیم ساعت بلند شد و در کمدش رو باز کرد و تمام لباس های رسمی ، سیاه و صورتی رو درآورد و روی زمین ریخت، سپس تمام جزوه های درسی و بعد نوبت تمام اون ماکت های مقوایی کلان شهر ها بود .
قیچی رو برداشت همه رو قیچی قیچی کرد و ازشون چیز هوایی مثل دونه برف، پاپیون و چیز های تزیینی ساخت و یک ساعت بعد تمام اتاقش به طرز زیبایی تزیین کرده بود .
همه چیز خوب بود تا یه اتفاق غیر منتظره...
_عزیرم!من دارم میام تو باید باهم حرف بزنیم
صدای مادرش بود. وقتی با این صحنه رو به رو شد... خنده دار بود. درسته از نظر مگی این خنده دار بود.
_مگی،از حدت فراتر رفتی
+نه مامان، من فقط یه سری خرت و پرت رو به چیزای قشنگ...
حرفش با سوزش گونهاش ناتمام ماند ، مادرش به او سیلی زده بود
-کی میخوای دست از این بچه بازی ها برداری؟
سرش رو پایین انداخت ، هیچ نمیفهمید چرا اینطور است ، مگر او چکار کرده بود؟ حتما باید مثل بقیه ی بچه های مدرسه یک زنگ کامل رو با روانشناس درباره ی چیز های مختلف حرف میزد؟
_الان از خونه برو بیرون و تا حداقل یک ساعت برنگرد
لحن مادرش آروم بود و این مگی رو میترسوند.
با لحن آرامی پرسید: نمیشه نرم؟
_زمان زیادی نیست، فقط برو
مگی سرش رو پایین انداخت و کلاه و عینک خلبانیش و به همراه سوییشرتش برداشت و رفت.
+مامان چیکار کردی ؟
-مگی این برات بهتره
+نه مامان ! تو تنها چیز هایی که برام ارزش داشت رو دور ریختی!
-اونا فقط یه سری وسیله ی تزیینی براق بودن! برای سنت مناسب نیستن
+کی میخوای بفهمی که این موضوع اصلا برام مهم نیست ؟
مگی پوزخند صدا داری زد.
+منظورت از همه فقط خودته؟
-تو حتی دوستی هم نداری!
با صدای لرزانی گفت: فقط...ولم کن
حالا شب بود ، مگی آروم آروم اشک میریخت و به زمین و زمان لعنت میفرستاد.
#دیدی مگی؟
+تو کی هستی؟
#من دوست تو هستم! میخوام بهت کمک کنم
+کمک؟
#آره، فقط کافیه به حرفم گوش بدی
-....
#من میدونم که تو مثل بقیه نیستی!تو آدم شاد و خوبی هستی! ولی اونا نمیخوان قبول کنن و حسودی میکنن
-حسودی؟
#بله
مگی حالا اون فرد رو کاملا میدید. قد بلندی داشت و ردای سیاه ، کلاهی به سرش بود و جلوی صورتش رو میگرفت.
اون فرد چاقویی رو جلوی مگی گرفت
#خودتو از دستشون راحت کن!
-با این؟
#آره، بزار کمکت
چاقو رو توی دست مکی گذاشت و دستش رو به سمت گردنش برد.
#فقط فشارش بده، نگران نباش درد نمیکشی
-....باشه
مگی چشم هایش رو بست و چاقو رو فشار داد. لحظه ای بعد جسم بی جون مگی کف زمین افتاده بود.
اون شخص کنار جسد مگی خم شد و ردای خودش رو کنار زد، اون نه یک شیطان بود و نه یک پیک مرگ...او کت شلوار سفید با کراوات سیاه به تن داشت ، صورت و موهاش سفید بود و با آبرو ها و مژه های سیاه و چشم های قرمزش در تضاد بود. دو بال سفید در پشتش داشت و حلقه ای طلایی و نورانی بالای سرش شناور بود. درسته ، اون یک فرشته بود ؛ و خب هیچ جا ننوشته که یک فرشته باید حتما نماد خوبی باشه!