درسا
درسا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

اون فقط متفاوت بود..

قدم های بزرگ بر می‌داشت و درحالی که دستاش توی جیبش بود آهنگی رو زمزمه میکرد.

-عزیزم اون دختر رو نگاه کن! خداروشکر دختر ما اینطوری نیست!

-بنظرتون با خودش چی فک کرده؟

-نمیدونم ، ولی واقعا نمی‌فهمه این تیپ مال خیابون نیست

دختر نگاهی به اون ها انداخت و لبخند دندونی بزرگی زد و دستش رو تکون داد و سلام کرد . توی لحنش
هیچ دلخوری نبود ، فقط سلام و بعد رفت.

یک تیله ی کوچیک از جیبش افتاد و او متوجه نشد.

-یه چیزی از جیبت افتاد

دختر سریع برگشت و لبخند پهنی زد ، عینک خلبانی بالای سرش رو روی چشماش زد و انگشتش رو به سمت زن گرفت و گفت: اوووو، اون دیگه الان مال توعه

-ها؟

+ اون تیله مال توعه

-صبر کن...یه تیله به چه دردم میخوره؟

+یعنی خوشحال نشدی ؟

-چرا باید خوشحال بشم؟!

دختر زمزمه کرد: چه عجیب غریب هایی

-دقیقا چند سالته؟


+تو هنوز اینجایی؟ ببخشید ولی چون برات جذابیتی نداشتم فک کردم رفتی! ۱۷...۱۷سالمه

زن میخواست چیزی بگه که دختر سریع دویید و دور شد، در حین دویدن به سمت زن برگشت و قبل از اینکه از دید خارج بشه گفت: شرمنده!ولی حوصله ی نصیحت ندارم. سپس لبخند زد





-هیچ میدونی مردم پشت سرت چی میگن؟ بهت میگن دیوونه! فکر آبروی خودت نیستی به فکر ما باش

به آرومی لب زد:برام مهم نیست چی میگن

-هااااا؟

+برام مهم نیست چی میگن! چشماش پر از اشک بود .

-تو واقعاً دیوونه ای!

+اگر من دیوونم تو چی هستی؟

_مگیَ! همین الان برو تو اتاقت!

با حرف مادرش دیگه طاقت نیاورد و رفت توی اتاق، در رو بهم کوبید و همین باعث شد لیوان شیشه ای که خودش روش طرح گربه کشیده بود پایین بیوفته و بشکنه. اشکاش جاری شد و شروع به گریه کردن کرد.

بعد از نیم ساعت بلند شد و در کمدش رو باز کرد و تمام لباس های رسمی ، سیاه و صورتی رو درآورد و روی زمین ریخت، سپس تمام جزوه های درسی و بعد نوبت تمام اون ماکت های مقوایی کلان شهر ها بود .

قیچی رو برداشت همه رو قیچی قیچی کرد و ازشون چیز هوایی مثل دونه برف، پاپیون و چیز های تزیینی ساخت و یک ساعت بعد تمام اتاقش به طرز زیبایی تزیین کرده بود .

همه چیز خوب بود تا یه اتفاق غیر منتظره...

_عزیرم!من دارم میام تو باید باهم حرف بزنیم

صدای مادرش بود. وقتی با این صحنه رو به رو شد... خنده دار بود. درسته از نظر مگی این خنده دار بود.


_مگی،از حدت فراتر رفتی

+نه مامان، من فقط یه سری خرت و پرت رو به چیزای قشنگ...

حرفش با سوزش گونه‌اش ناتمام ماند ، مادرش به او سیلی زده بود

-کی میخوای دست از این بچه بازی ها برداری؟

سرش رو پایین انداخت ، هیچ نمی‌فهمید چرا اینطور است ، مگر او چکار کرده بود؟ حتما باید مثل بقیه ی بچه های مدرسه یک زنگ کامل رو با روانشناس درباره ی چیز های مختلف حرف میزد؟

_الان از خونه برو بیرون و تا حداقل یک ساعت برنگرد

لحن مادرش آروم بود و این مگی رو میترسوند.

با لحن آرامی پرسید: نمیشه نرم؟

_زمان زیادی نیست، فقط برو

مگی سرش رو پایین انداخت و کلاه و عینک خلبانیش و به همراه سوییشرتش برداشت و رفت.





+مامان چیکار کردی ؟

-مگی این برات بهتره

+نه مامان ! تو تنها چیز هایی که برام ارزش داشت رو دور ریختی!

-اونا فقط یه سری وسیله ی تزیینی براق بودن! برای سنت مناسب نیستن

+کی میخوای بفهمی که این موضوع اصلا برام مهم نیست ؟

مگی پوزخند صدا داری زد.

+منظورت از همه فقط خودته؟

-تو حتی دوستی هم نداری!

با صدای لرزانی گفت: فقط...ولم کن





حالا شب بود ، مگی آروم آروم اشک می‌ریخت و به زمین و زمان لعنت می‌فرستاد.

#دیدی مگی؟

+تو کی هستی؟

#من دوست تو هستم! می‌خوام بهت کمک کنم

+کمک؟

#آره، فقط کافیه به حرفم گوش بدی

-....

#من میدونم که تو مثل بقیه نیستی!تو آدم شاد و خوبی هستی! ولی اونا نمیخوان قبول کنن و حسودی میکنن

-حسودی؟

#بله

مگی حالا اون فرد رو کاملا میدید. قد بلندی داشت و ردای سیاه ، کلاهی به سرش بود و جلوی صورتش رو می‌گرفت.

اون فرد چاقویی رو جلوی مگی گرفت

#خودتو از دستشون راحت کن!

-با این؟

#آره، بزار کمکت

چاقو رو توی دست مکی گذاشت و دستش رو به سمت گردنش برد.

#فقط فشارش بده، نگران نباش درد نمیکشی

-....باشه

مگی چشم هایش رو بست و چاقو رو فشار داد. لحظه ای بعد جسم بی جون مگی کف زمین افتاده بود.

اون شخص کنار جسد مگی خم شد و ردای خودش رو کنار زد، اون نه یک شیطان بود و نه یک پیک مرگ...او کت شلوار سفید با کراوات سیاه به تن داشت ، صورت و موهاش سفید بود و با آبرو ها و مژه های سیاه و چشم های قرمزش در تضاد بود. دو بال سفید در پشتش داشت و حلقه ای طلایی و نورانی بالای سرش شناور بود. درسته ، اون یک فرشته بود ؛ و خب هیچ جا ننوشته که یک فرشته باید حتما نماد خوبی باشه!



فرشتهخودکشیمتفاوتعجیب غریب
Now that you don't understand me, at least let me be myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید