خانواده اش مطمئنن تا الان خواب بودن. روی تختش دراز کشید و بی توجه به سردرد شدیدش مشغول آشفتگی های ذهنیش شد، با خودش فکر میکرد که حالا که انقد خوابش میاد چرا خوابش نمیبره؟ بی توجه به گذر زمان شروع به فکر کردن کرد .
به ساعت نگاه کرد ، حدود یک ساعت و نیم گذشته بود و هنوز هم خبری از خواب نبود. سر دردش دیگه داشت به جای غیر قابل تحملی میرسید پس آروم سمت آشپزخونه رفت تا قرص بخوره. یادش اومد همین دیروز خونده بود که ارواح توی مکان های سرد و تاریک رفت و آمد میکنن . به افکارش پوزخندی زد چون اگر از تاریکی صرف نظر کنیم همه جای خونه گرم بود به جز اتاق خودش که پنکه توش روشن بود.
یه لیوان آب+قرص=آرامش احتمالی
بنا به دلایلی که خودش هم نمیدونست تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده بود و خوشبختانه سردردش کم شده بود ولی همون یه خورده خواب آلودیش هم از سرش پریده بود. دوباره برگشت تو اتاقش و با گوشی و هندزفریش که روی میز بودن مواجه شد. چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ گوشی و هندزفری رو برداشت و روی تخت دراز کشید و پتو رو روی سرش بالا آورد . اولین آهنگ توی پلی لیستش رو پلی کرد و در کسری از ثانیه به دنیای شیرین خواب رفت .
هندزفری + گوشی + آهنگ = آرامش قطعی
آروم چشماش رو باز کرد و با هنزدفریش مواجه شد که از گوشیش جدا شده بود و ته تخت افتاده بود. پوزخندی زد و به ساعت نگاه کرد . آهی کشید و برای یه روز خسته کننده ی دیگه آماده شد.
بیدار شدن + شروع روز = Fuck the world