سلام، بعد از بیست و پنج روز.
بیست و پنج روز کمه، نه؟
ولی حس میکنم خیلی از آخرین باری که نوشتم گذشته.
خب، باید بگم خیلی کار ریخته سرم این مدت، هنوز هم قرار نیست سرم خلوت بشه.
امتحانا هم که دیگه قشنگ جر دادن همه رو.
بحث امتحانا شد، همین دوروز پیش فهمیدم یکی از هفتمی های مدرسمون که دیابت داشته موقع خوندن برا امتحان ریاضی سکته کرده، مامان و باباش هم خونه نبودن، و بله دیگه مراسمش هم همون دو روز پیش بود. من نمی شناختمش از اونجایی که تو شعبه ی یک مدرسه درس میخوند، قضیه رو هم از یکی از دوستان که خواهرش میشناختش شنیدم.
راستش اونجور که باید ناراحت نشدم، در حالت عادی باید به این فکر کرد که..: آخی طفلی پارسال کلی برا تیزهوشان خوند، کلی کلاس رفت، اول سال با کلی ذوق و شوق اومد نشست سر کلاس بعد آخر سال اینجوری شد.
ولی بیشتر گیر اون صحنه ای هم که مامان و باباش اومدن خونه و پیداش کردن، تا آخر عمر از ذهنشون اون صحنه بیرون نمیره.
هممم، سال عجیبیه، هم مامان sr به رحمت خدا رفت، هم sa(همون کلاس هفتمین)، هم چند وقت پیش مامان بزرگ پدریه دختر عمم مرد، هم عموی اون یکی دختر عمم(وسطای آبان).
کلا همه دارن میمیرن دیگه.
آره دیگه.
ببینیم نفر بعدی کیه.
هعی.
👋 | 🤍✨