درسا
درسا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

بچه من بهترین دوستتم:)

تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون

تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و صدا زد:+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و صدا زد:+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون

هیولایی ب با کت شلواری مشکی و بدون صورت از

-خب،سایمون کوچولو تصمیمت رو گرفتی؟

+تو واقعاً با من دوست میشی و منو همراه با خودت میبری؟(با لحن آهسته ای حرف میزنم)

-آه البته ، من همیشه به قولم عمل میکنم

+اما با چی بکشمشون؟

-تفنگ برای یه بچه ی ده ساله مناسب نیست پس بیا اینم از چاقو

سایمون لبخند کوچیکی زد ، در رو با احتیاط کامل باز کرد و به سمت اتاق مامان و باباش به راه افتاد .

اون تشویق کرد تا در رو باز کنه ، آروم وارد شد.

مادرش از خوب پرید

"اوه پسرم کابوس دیدی؟"

+نه مامان

_از چیزی ترسیدی؟

+فقط تو قراره بترسی،بابا

و قبل از اینکه پدرش کلمه ای به زبان بیاورد شکافی بر روی گلویش ایجاد کرد ، دیوار سفید اتاق به طرز زیبایی قرمز شد

-براوو سایمون،براوو

مادرش با صورت خونی جیغ کشید:

"داری چیکار میکنی"

+من یه دوست می‌خوام

و چشمان متعجب و ترسیده ی مادرش را برای همیشه بست

+دوست دارم مامان

+اسلندرمن، تو گفتی بهای دوستیمون کشتن هست ،
پس حالا ما باهم دوستیم؟

-آره، من بهترین دوستتم؛بهتربن دوستی که هیچ وقت نداشتیش

و بعد هردو دوست با لبخند به منظره ی اتاق سفیدی تماما سفیدی که حالا قرمز بود ، مدتی خیره شدن و درکمال آرامش به سمت جنگل به راه افتادن.



پ‌ن: احساس میکنم بد شد؟ اگر زحمتی نمیشه یه کامنت هم بزارین تا ببینم واقعا بد شده یا باز هم مثل این بنویسم ؟


اسلندرمنپسربچهترسناک
Now that you don't understand me, at least let me be myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید