تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون
تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و صدا زد:+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون تاق رو بست،چراغ هارو خاموش کرد و صدا زد:+هی،کسی نیست میتونی بیای بیرون
هیولایی ب با کت شلواری مشکی و بدون صورت از
-خب،سایمون کوچولو تصمیمت رو گرفتی؟
+تو واقعاً با من دوست میشی و منو همراه با خودت میبری؟(با لحن آهسته ای حرف میزنم)
-آه البته ، من همیشه به قولم عمل میکنم
+اما با چی بکشمشون؟
-تفنگ برای یه بچه ی ده ساله مناسب نیست پس بیا اینم از چاقو
سایمون لبخند کوچیکی زد ، در رو با احتیاط کامل باز کرد و به سمت اتاق مامان و باباش به راه افتاد .
اون تشویق کرد تا در رو باز کنه ، آروم وارد شد.
مادرش از خوب پرید
"اوه پسرم کابوس دیدی؟"
+نه مامان
_از چیزی ترسیدی؟
+فقط تو قراره بترسی،بابا
و قبل از اینکه پدرش کلمه ای به زبان بیاورد شکافی بر روی گلویش ایجاد کرد ، دیوار سفید اتاق به طرز زیبایی قرمز شد
-براوو سایمون،براوو
مادرش با صورت خونی جیغ کشید:
"داری چیکار میکنی"
+من یه دوست میخوام
و چشمان متعجب و ترسیده ی مادرش را برای همیشه بست
+دوست دارم مامان
+اسلندرمن، تو گفتی بهای دوستیمون کشتن هست ،
پس حالا ما باهم دوستیم؟
-آره، من بهترین دوستتم؛بهتربن دوستی که هیچ وقت نداشتیش
و بعد هردو دوست با لبخند به منظره ی اتاق سفیدی تماما سفیدی که حالا قرمز بود ، مدتی خیره شدن و درکمال آرامش به سمت جنگل به راه افتادن.
پن: احساس میکنم بد شد؟ اگر زحمتی نمیشه یه کامنت هم بزارین تا ببینم واقعا بد شده یا باز هم مثل این بنویسم ؟