ساعت ۳:۱۵ دقیقه بود و فقط یک ربع تا عملی شدن تصمیمش باقی مانده بود. مری در یک کوله پشتی کوچک یک چراغ قوه ، باتری ، دو بطری آب و یک چاقو گذاشته بود و یک ساعت مچی به دستش بسته بود و در انتظار ساعت ۳:۳۰ دقیقه بود.
آرام به سمت در ورودی خانه رفت و ازش خارج شد و با سرعت به سمت انتهای خیابان حرکت کرد؛ به ساعت مچیش نگاهی انداخت: ۳:۲۹ دقیقه....۳:۳۰ دقیقه. همینطور که میدوید ناگهان وایساد، او در محله ای بود که هیچ شناختی ازش نداشت و همون لحظه بود که فهمید دیگه در دنیای خودش حضور نداره. با دقت اطراف رو برسی کرد ، در باغچه ی تمامی خونه ها گل های عجیبی و زیبایی به چشم میخورد و خرگوش های شب رنگ که یا به رنگ سبز میدرخشیدند یا صورتی بسیار کمرنگ.
از نظر مری همه چیز جالب بود تا اینکه همون مرد رو دید. مردی با قدی بلند و پوستی سفید که رسماً هیچ کدوم از اجزای صورت انسان را نداشت از درون جنگلی در همون اطراف از پشت درخت بنظر میرسید که مری را زیر نظر دارد. مری یاد حرف زن افتاد و شروع به دویدن کرد تا اینکه پاش به بوته ای گیر کرد و بین گل ها افتاد. گل های زیبایی که تا چندی پیش وجود داشتند حالا تبدیل به گل های بزرگی شده بودند که یک چشم در صورت داشتند و دهانی بزرگ که باهاش لبخند چندش آور بزرگی زده بودند. گل ها دور دست و پاهای مری میپیچیدند و هرچه بیشتر تکون میخورد بدتر میشد تا اینکه بخاطر سروصدا چراغ های تمام خونه ها روشن شد و گل ها بیخیال شدند. آدم های پشت پنجره ها اومدند که همگی درحال ریختن نوشیدنی در لیوان بودند و همزمان خیره به مری نگاه میکردند. مری با تمام سرعت دویید و نگاهی به ساعت انداخت: ۳:۳۹. تا به حال باید میتوانست برگردد پس چه اتفاقی افتاده بود؟ پشت درختی قایم شد و خودش رو لعنت کرد که از اول با اون زن حرف زده بود. ناگهان صدای آشنایی شنید...
-خب...مری کوچولوی کنجکاو ما چطوره؟
+خفه شو! لعنت بهت
-اوه، چه بیادب!
+بهم بگو چطور برگردم
زن سر مری را بالا آورد و داخل چشمای براق از اشکش ناگاه کرد.
-منم میبرمت. ولی یه شرطی داره
+چی؟!
-منم میبرمت. ولی بعد هر بلایی که..
حرفش بخاطر مری که به سمتش حمله ور شده بود نصفه ماند. مری سعی داشت با چاقو گلوی زن را ببرد اما زن او را محکم به درخت کوبید و سعی کرد خفه اش کند. مری لگدی با شکم زن زد و در همین با چاقو گلوش رو برید.
+هه واقعا فک کردی میزارم
صدای خنده اش بالا رفت. بعد از اینکه آروم شد به مسیر خودش ادامه داد تا بلکه راهی برای برگشت پیدا کند و زودتر خلاص شود.
-مری
سریع برگشت و با قامت بلند مرد بدون صورت مواجه شد
-حالا که کسی رو توی این دنیا کشتی هرگز بر نمیگردی.اما نترس چون من عاشق بچه های بیپروایی مثل تو هستم
+از جونم چی میخوای؟
-با مت بیا! میتونی از این به بعد به جای اون زن توی آسانسور بمونی و در قلعه ی من هم همیشه به روت بازه
+تو...تو کی هستی؟
-صدام میزنن اسلندرمن. خب...میخوای تا ابد سرگردون بمونی یا با من بیای؟
مری دستی به موهاش کشید و نگاهی به مرد انداخت.
+باشه. قبول میکنم
...
حالا سه ماه از اون روز گذشته بود و مری هر چند وقت یکبار به سراغ آسانسور میرفت تا بچه هایی که اشتباه بازی میکردند را مجازات کند و در بقیه ی مواقع هم پیش "اسلندرمن" بود و به افرادی که به اون دنیا قدم میگذاشتند نوشیدنی تعارف میکرد.