من اکثر اوقات زیادی فکر میکنم.
به چیزای بی ربطی فکر میکنم.
بعد از مرگم بقیه چه حالی میشن؟
براشون مهمه؟
گریه میکنن؟
افسرده میشن؟
سر قبرم میان یا تنهام میزارن؟
اگر براشون مهم نباشه چی؟
اگر خوشحال بشن چی؟
اگر دلایل مسخره بیارن چی؟
اگر پشت سرم حرف بزنن چی؟
دوستام چقدر ناراحت میشن؟ دوست صمیم چقدر واکنش نشون میده؟
نمیگن تقصیر خودش بود؟
اگر... . و اینجوری یه ساعت میگذره که رو تخت خوابیدم و با خودم کلنجار میرم.
و بعد نوبت میرسه به وارد شدن دشمن خونیم:بخش رو اعصاب ذهنم.
هی من میخوام مثبت باشم،هی این میزنه تو گوشم.
-مثلا واو، رفتار اون دوستم باهام بهتر شده، یعنی بنظرش من آدم خوبیم؟
-مسخره ای؟ تو بدرد رای جرز هم نمیخوری، چرا یکی باید همچین فکری بکنه؟
-واو، اون امتحان سخته رو عالی دادم
-باید عالی میدادی،بیخودی شلوغش نکن.
کاش میتونستم بکشمش. یه لحظه هم خفه خون نمیگیره.
فک کنم بخوابم بهتره
دو کلام: رفیق فابریکم