در کودکی خواندیم
زاغکی غالب پنیری دید
همه خواندیم و خندیدیم
بی درنگ مدح روبه را گفتیم
لیک امروز دریافتم من
شعر را آن زمان خوب نفهمیدیم
زاغک ساده لوح قصه ی ما
عاشق حرف های روبه بود
عاشق آن تملق به دروغ
عاشق رنگ و بوی روبه بود
مانده بود چه کند تا شاید
دمی صحبت کند او با روبه
که بدید غالب پنیر در ره
به دهن برگرفت و ماند او بر ره
منتظر تا که سر رسد روبه
روبه پر فریب و حیلت ساز
بگرفت غالب پنیر و رفت
زاغک عاشق قصه ی ما
شد از خوشحالی آن روبه مست
شاید آن تکه پنیر دامی بود
تا که آن زاغ حرف زند با روبه
مطمئنم که باز اگر باشد
تکه ی پنیر دیگری در ره
زاغک پیر قصه ی ما
باز هم بنشیند بر ره
منتظر تا که بازگردد آن روبه...❤