سگ لاغر در قسمتهایی از پشتش رنگی شبیه به غروب داشت. طوری روی پاهای عقبش نشسته بود که انگار قرار بود او را برای مثال با ادبترین سگ دنیا به باقی سگ ها معرفی کنند.
لایه نازکی از خیسی روی چشمهای براقش بود و قفسه سینه اش با نظم بالا و پایین میرفت. انگار از آخرین باری که دویده یا هیجانش از کنترلش خارج شده روزها گذشته بود. تعدادی خار سیاه روی موهای کم پشت دم باریکش بود. مشخص بود زیاد اهل ماجراجویی نیست. سگ کنار جاده با چشمهای باز ماشینهای درحال حرکت را تماشا میکرد. تصویر جاده خلوت تر از معمول در چشمهای سگ مشخص بود.
سگ وظیفه اش را به خوبی انجام میداد. منتظر بود. برایش مهم نبود چند ماشین از جاده رد میشود، روزها را نمیشمارد و یا به جیغ و دست رهگذران سگندیده توجه نمیکرد.
سگ میدانست آیین انتظار صبوریست. بذاقش بیش از حد ترشح نمیشد، قلبش تند نمیزد و برای آینده با دل نگرانی دم نمیجنباند.
سگ لاغر وآرام کنار جاده نشسته بود و برای لقب بهترین سگ دنیا لم داده روی پاهای عقبش در سکوت تلاش میکرد.