زمین زیر پاهایم میچرخد.
این یک فرایند طبیعیست، حتی تحقیقات زیادی انجام شده که باید اینطور باشد. اما انگار فقط منم که احساس تهوع شدید دارم. همیشه نسبت به تکان و تکانه حساس بودم. دلم میخواست همیشه صد در صد مطمئن باشم.
مثلا وقتی از آقای خرمی معلم کلاس چهارمم پرسیدم
-آقا این کادو آبی پیچ شده مال منه؟
و او با چشمک گفت شاید.- باید مطمئن میبودم و دلم قرص میشد که جایزه من است، اما نه! تا زنگ آخر زجر کشیدم و حتی حاضر بودم جایزه را بدهند به یک نفر دیگر ولی آقای خرمی محکم بگوید بله یا خیر!
من با شاید، با بلههای از روی تعارف، با نه های از روی ترس مشکل دارم…
دوست دارم یکی محکم توی صورتم بزند و بگوید مرده شور ریختت را ببرند ولی نگوید شاید دوباره همدیگر را دیدیم…
دوست دارم از شدت محکمی یک بله رنگ به چهره ام نماند ولی در جواب اینکه “آیا همه چیز تمام شده؟” نشنوم: ناراحت نباش شاید همه چیز درست شد…
دیروز موقع شنیدن یک آهنگ متوجه شدم گویا این مساله یک نفر دیگر هم هست.
زن بیچاره میخواند:
تو تایید نمیکنی که دوستم داری
و همیشه در جوابم میگویی
شاید، شاید ، شاید…
من میلیون ها بار از تو پرسیدم
و تو هر بار میگویی شاید، شاید، شاید…
بله آقای خرمی
شما یک بله به من بدهکارید
آن “شاید دلخوشکنکتان” سه زنگ مرا گیج کرد و چندین سال ذهنم را درگیر!