دیگر صدایت را در خاطر ندارم. محوِ محوِ محو شدی اوی عزیزم! مانند مه، هم حضورش حس می شود و هم حس نمی شود. جمله ها را یک به یک و تک به تک سعی میکنم با صدای تو بخوانم اما نمی شود. آن اوایل که صدایت در گوشم بود میتوانستم اما، هرچه ذهنم را شخم میزنم تا صدای تو را پیدا کند، نمیتواند و فقط تصویری از چهره تو به من نشان می دهد.
اوی عزیزم!این برایت عجیب نیست؟ اینکه امواج صداهای ما و دیگر جانوران از اول خلقت کره زمین تا به همین امروز در فضاست، اما ما نمی توانیم آنها را بشنویم؟..یادگاری تو برای من صدایت بود که حالا محو شده و دیگر در خاطرم نیست به همراه چند عکس که در ته گالری خاک میخورد و البته دفترت که دستخط تو را مانند رازی در سینه خود نگه داشته.

تنها مهم یک چیز است. اگر صدای او محو شود یا اگر حضورش را اطراف خودم احساس نکنم،او همیشه در قلب من خواهد ماند.
در قلب و ذهن من خواهی ماند و مرا در حسرت اینکه به خوابم نیامدی رها میکنی و میروی و این کار هر روز توست. نکند بی وفایی رسم جدیدی شده که در خانه جدیدت آموختی؟
راستی! خانه جدیدت چطور است؟ ظاهرش همچین چنگی به دل نمیزند. کوچک و خاکستریست. حس میکنم نوری ندارد..اما قلب تو نور داشت پس آن قدر ها هم برایت تاریک نیست.وسعت دنیا و خانه هر فرد به عقیده من به اندازه قلب اوست، و چون تو جهانی را در قلب خودت داشتی پس آنقدر ها هم خانه ات کوچک نیست.
ظهر آن روز که رفتی،دیداری با شهربانو در عالم خواب و رویا داشتی.گویا به او گفته بودی که دگر خسته شدی! و دیگر سراچه صبرت لبریز.
خسته از چه؟ آدمی مگر از خانواده خودش خسته میشود؟؟
البته درک میکنم.توانی برای ماندنت نبود. اگر این خواسته قلبی تو بود،به سختی میپذیرم اما... امیدوارم که به خوابم بیایی که اگر شد لحظه ایی، درنگی، ثانیه ایی حتی از دور دوباره ببینمت.
«محو نشو.پیشم بمان،سوگند ها من خورده ام»