از انچه که میگوییم سخت میترسم
هرانچه روزی ارزوی دیدنش را داشتم
یافتم
دیدم
و
کمی ترسیدم
از جو ترسناک و دلهرهاور انجا از بوی الکل و قرمزی خونها حتی از سقف پرنور سفید هم کمی دلم پیچ میرود
اخرین چیزی که بخاطر دارم صحبتهایم با کادر درمان درباره با کنکور بود و بعدشم تا 4ساعت بیهوشی
لحظهی بیداری را خوب یادم است گویی همهی دردها را در منی کوچک جمع کرده بودند
تصویرمادرم را هم خوب یادم است قاب عکس صورتش و لبخندش دردم را زیر خروارها خاک دفن کرد..
انگار مَنی دیگر،در مَن است.
زمستونی که بهار بود..!