ویرگول
ورودثبت نام
Baharii
Baharii
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سَرد!

1402/5/14
1402/5/14

بعد از مدتها وقت برگشت رسید:

چشم همتون روشن??


اهنگِ اتاقِ سرد و بی‌روح قطره های سرمی بود ک از چندین شب ب زور ب دستش زده بودند.

روح از بدن رفته بود..

جسم احساس تنهایی میکرد..

بی حرکت و بی حرف به دیوار رو به رویی زل زده بود و اهنگ اتاق رو با گوش‌هایش میبلعید.

پردهای اتاق را که کنار میزد دنیای دیگری روی به رویش میشکافت

خودش را از جنس ادماهای این دنیا نمیدید،

اون حبس شده در درد بود و تمنایی در چشم در برابر کادر بیمارستان و،انان ناچار ب انجام ازمایشات درداور...

کاری از دست کسی برنمی‌امد

حس ششمش میگفت همه چیز تمام است،در دل معجزه ایی برای ثانیه‌‌ایی ارامش می‌کرد

اما خلاصه می‌گویم ثانیه ها امید در برابر ساعتها ناامیدی مثل دردی بعد از درمان بود!

بدتر از ان کسی در انتظار او نبود این خودش ناامیدی را در جمله‌‌ایی خلاصه میکرد

روشنایی های دلش در تاریکی های عقلش غلبه که می‌کردند قلبش شروع ب ریتمی تند و بی ملاحضه میکرد

به گفته‌ی خودش تعادلش را به دست خاطرها‌ی بد میداد،گذرا و سرسری..

عجیب بود که با این سن کمش از کلمات سنگین استفاده میکند.

اصرار بر این داشت ک شکی250

‪تنش را بلرزاند

.

.

اما این از توان دکتر خارج بود.


بعد از تو امضای پایین متن‌ها "گذشته" میشود(:


زمستونی ک بهار بود..!

احساس تنهایی
? ? ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید