Baharii
Baharii
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

عتیقه

نورها،چشمانم را اذیت میکنند

آن فانوس وسط دریا برایم اشناست

گویی در خواب دیشبم دیده بودمش

خط های سفید جاده،تیر برق ها برایم ترسناکند.

کابوسی در میان بیداری

دلهره ایی در میان شادی

سقوط های پی در پی در نیمه شب

در میان خواب‌هایم مرا عذاب میدهند

سایه های روی دیوار،کنار رفتن ناگهانی پرده

صدای ترمز ماشین های شب مرا لحظه ایی در خود جمع میکند

صدای انعکاس فریاد ها در سرم،تنها اشوب درداور یک روزم نیست

غم مرا در روز برای چندین دقیقه تنها می‌گذارد

ان هم درست زمان نگاه کردن ب ویترین مغازه‌ی عقیقه فروشی آن سر خیابان

وزش باد،دستانم مرا بغل میکنند

آن زمان ارام نجوا میکنم:

(عقیقه ها هم دهن کجی بلدند..)


زمستونی که بهار بود..!

? ? ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید