ویرگول
ورودثبت نام
Shinigami
Shinigami
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

من و او پارت اول

او ان لحظه  در ان مکان  مرد . دلم میخواست ای کاش بازگردد ولی او مرد بدون  حتی یک کلمه یا یک قطره اشک. او در تنهایی که قلب و روحش را در برگفته بود ارام  جان داد و هیچ کس  نفهمید  و اینگونه بود که خواست باز گردد. میخواست بگوید که چقدر دلش میخواست ای کاش  انقدر از  لحظات بی پایان تنهایی اش لذت نمی برد و شیفته این حس  نمی شد، ای کاش انقدر صدمه نمی دید که بخواهد چشمش را روی کل دنیا ببندد و تنها و بی کس در کنج خلوت قلبش در گذرد. 
-همیشه قلبش ناراحت بود. از تک تک لحظات تنهایی ای  که قبلا بی اندازه متنفر بود اینک لذت میبرد و این عذابش میداد، بی تفاوتی به دنیا عذابی بود که خدا برایش رقم زد. نمی دانست چرا باید اینگونه تنبیه شود در حالی که او کسی بود که اسیب دیده .
مدت ها با خود خلوت میکرد با صدای بلند قهقهه می زد و بعد ارام می گریست این عذابی بی پایان بود .
+ای کاش قلبم می ایستاد میخواهم بمیرم انقدر درد دارد که هر لحظه ارزوی مرگ میکنم فریاد می زنم اما کسی صدایم را نمی شنود قدری سکوت ارامم میکند اما باز هم ان لحظه ها تکرار می شوند خاطرات لعنتی من تکرار می شوند میخواهم فراموشش کنم و بدون خاطره ای دردناک به زندگی ادامه دهم در جایی جدید با نامی جدید و هویتی جدید نمی خواهم این کسی که الان هستم باشم از خودم متنفرم از کسی که الان هستم و کسی که قبلا بودم برای همین خواستم عوض بشم  و تهش به اینجا رسیدم گمونم ته خط که میگن منظورشون نقطه ای هست که من وایسادم بدون هیچ یاری و یاوری تنها قدم میزنم تنها غذا میخورم تنها میخندم و تنها  گریه میکنم درون خواب هایم سکوتی مرگبار حاکم است اما تصویری بدتر از سکوت در حال پخش است مثل صفحه تلویزیون میمونه و من نمیتونم قطعش کنم این اذیتم میکنه. نمیتونم، میخوام پایان کارم اینجا باشه‌؛  تو یه گوشه تنها، ای کاش حداقل   یک درخت بود که بهش تکیه بزنم، زیر درخت مردن صحنه زیبایی میشه  اما شدنی نیست .
_اون این گونه میخواست به سوی مرگ برود اما دست تقدیر برایش چیز دیگری رقم زد.
او تنها در تاریکی شب روی نیمکت پارک نشسته بود و اهنگ مورد علاقه اش را زیر لب زمزمه میکرد انگار  اون روز، روز  خاصی بود و  این از حالت چهره و لحن اواز خوندش و همین طور رفتارش که سرشار از شادی بود معلوم بود. بعد ها فهمیدم اون روز تولد دوستش بود کسی که بیش از اندازه  عاشقش بود ؛ اره اون عشقش بود ولی هیچ وقت نفهمید که اون چقدر دوسش داره برای همین تنها شد چون دوستش نفهمید چقدر عاشقشه. 
نمیدونم از دوست داشتنش پشیمون شد یا نه. دوست داشتنی که تهش به تنهایی ختم شه یکم غم انگیزه مگه نه شبیه فیلمایی که دلت میخواد اخرش خوب تموم شه ولی همه با یه عالمه غم بی پایان میمیرن و  تهش هر چی فحش بلدی رو حواله فیلمنامه نویس میکنی ولی اون باید به کی فحش میداد ؟
قلبش هر روز درد میکرد و این تاوان گناهش بود. هر گز نگفت چرا اینجوری شده میخواستم بدونم چه گناهی انجام داده که خودش رو تا این حد مستحق عذاب میدونه اونم با وجود اینکه هر روز ارزویه مرگ میکرد.
کم کم داشت خورشید غروب میکرد اون با نگاهی اندوهناک  خورشید رو بدرقه میکرد هیچ وقت تا حالا اینقدر ناراحت ندیده بودمش ناگهان چشماش پر از اشک شد  بغض توی گلوش داشت میشکست  اخه چی تا این حد باعث شده بود اون بشکنه؟ اشکاش داشت اروم از روی گونه های سرخش سر میخورد با تمام توان فریاد کشید و گفت« اخه چرا من؟ چرا من ؟» 
حدود یک ساعت با صدای بلند مدام همین یک جمله رو میگفت و فقط اشک می ریخت؛ میدونستم هر چی هم که بهش بگم  حالش خوب نمیشه پس گذاشتم همینجوری گریه کنه و فریاد بزنه حداقل قلبش سبک میشد و این ارومش میکرد و باعث می شد منم مطمئن شم که قرار نیست جوون مرگ شه و به این زودی از پیش من بره، گرچه که اون زیاد بودنمو حس نمی کرد چون من همش تنهاش میذاشتم می دونستم  با بودنم معذب میشه و نمی تونه خودشو بروز بده؛ ولی بهش عادت کرده بودم. برای منی که تمام مدت عمرم تنها بودم اون مثل یه خانواده بود؛ اونم طرد شده بود مثل من که تنها رها شده بودم .

بی تفاوتیدوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید