مراد علمدار
شغل راننده تاکسي
مراد فرزند چهارم زن سوم پدرش بود خانواده ای پر جمعیت فاصله سنی فرزند اول و آخر 36 سال بود
پدر مراد اگر فرصت داشت حتما بیشتر به جوانی و افزایش جمعیت کمک می کرد اما مرگ اجازه نداد
شاه بیت زندگی مراد علمدار روزی بود که عاشق آدخت
شد. روزی که همراه برادرش که فرزند چهارم زن دوم پدرش بود برای درست کردن سقف نم داده یک آتشکده زردشتی رفتند آن سالها باران زیاد می آمد سقف ها نم میدادند و مراد ها فرصت دیدن آدخت ها را داشتند
بی بی مراد وقتی فهمید این دوبرادر کجا می روند حمد سوره خواند فوت کرد طرف دو نوه اش گفت اگر چیزی تعارف کردند نخورید به آتیش خیره نشید جادوتون می کنند
مراد جادو شد دعائی شد به قول اقبال پریشان: نفله شد
به گفته برادرش شاید به خاطر خوردن آب حیاط آتشکده بود البته بی بی متوجه خم نا نرمال منحنی رفتاری مراد شده بود قبل از همه با توجه به مدل مخاطره جمعی آلن احتمالش زیاد بود یکی ازین خانواده در دام بیوفته
آنروز صبح رفتند شروع به تعمیر کردند مراد ازین که مجبور بود از خیر رفتن به شاه عبدالعظیم با دوستانش بگذرد ناراحت بود وسطای کار بود که باران گرفت
مراد رفت حیاط تا برادرش در مورد سقف روز دیگر آمدن صحبت کند
سربرد سمت شیر و آب خورد باران هم می آمد شرایط کامل برای یک دل باختن خانمان سوز آماده بود هوای اردبیهشت باران سبزه و چمن و دختری در باران ترسیده و وحشت زده با موهای بافته و بلند می دود (باور کنید هرکسی بود دین و دل می باخت خانه دل بهر سودای این واقعه ویران میکرد) مراد داشت همه ی این اتفاقات را از فیلتر توجه رد می کرد و تحلیل میکرد رگرسیون خطی از میانگین به دست آمده میگرفت که دختر جلوی پای مراد زمین خرد به زبانی که مراد نمیفهمید التماس کرد دختر از سروضع کچی مراد متوجه شد هم کیش نیست و به فارسی گفت برادرش در چاه افتاده
خودشان به چاه رساندن صدای گریه بچه از چاه می آمد مراد رفت داخل چاه سه متری مرادی که از ترس ارتفاع از درخت بالا نمیرفت داد زد به برادرش بگویند طناب بیاورد بچه را ازچاه بیرون کشیدن بعد مراد را
فردا صبح مراد آماده دم در خانه برای درست کردن سقف آتشکده بود
دعا می کرد دوباره وسط کار باران بگیرد کار به روز دیگه سپرده شود اگر هم کسی در چاه بیوفتد و یا زیر آور بماند یا در سیل بماند و مراد برای نجاتش برود
عالی می شد
در کمال نا امیدی مراد کار سقف تمام شد برادرش جوری تعمير کرد که تا صد سال نیاز به آمدنشان نباشد
مراد با خود میگفت حالا تو یک نفر کارت را در این مملکت درست انجام نده کار که تمام شد مرد سفید پوشی گفت با شما کار دارند آقا مراد
با برادرش ناطق رفتند دم در آدخت و مادرش و پدرش و برادر کوچکش با پای شکسته منتظر بودند
از مراد و ناطق تشکر کردند اهورا مزدا نگهدار شما
گفتند برای جبران محبت برایشان نهار آوردند اول یاد حرف بی بی افتادند اما وقتی متوجه شدند غذا مرغ و پلو شربت زعفران سبزی ترشی هست کمی به حرف بی بی شک کردند و قول دادند که در خانه نهار بخورند تا کسی متوجه نشود البته در خانواده پر جمعیت شان اگر یک هفته هم چیزی نمی خوردند کسی شک نمی کرد اما بی بی تیز بود و نمودار آماری همه خانواده دستش بود
کوچکترین انحراف از معیاری از نظرش دور نمی ماند
مراد سرش پایین بود اما ظرافت دست های آدخت موقع سفره انداختن چیدن بشقاب ها نسشتن بلند شدن مرتب دامن زمان نشستن کنار زدن موها از روی پیشانی همه را می دید برایش کامل تصدیق شد که دچار احساس مبهمی شده در گوشه حیاط آتشکده دونفری نهار خوردند ناطق میگفت مراد بخور که دامادمون ها م همچین سفره ای نداره
مراد میخورد هوای اردبیهشت را نفس می کشید دعا میکرد باز بهانه ای برای آمدن باشد مگر یک پسر از خانواده ای فقیر چهار زنه پرجمعیت که اعتقاد دارند از دست این آتش پرست ها چیزی نباید گرفت چه بهانه ای برای آمدن میتواند پیدا کند سقف را هم که ناطق مثل دیوار قلعه محکم کرده بود
بعد از نهار به دستشویی رفت که خدا جواب دعا هایش را داد سقفش خراب بود نه خیلی اما جای کار داشت
(هیچ کدام از فرزندان آدم در اون حالت آنقدر احساس شعف نکرده بودند) آمد داستان سقف را به ناطق گفت
ناطق اصرار داشت این خیلی مهم نیست من سقف شناسم اما مراد علمدار اصرار که این نهار باید جبران شود ناطق اصرار که این نهار خودش جبران هست
قبول کردند که مراد خودش این سقف را درست کند تا مهارتش هم بهتر شود
و سقف دستشویی شد بهانه آمدنش البته باعث شک همه چون کاری که یک ساعت طول می کشید 8 روز زمان برد مراد هرشب به آتش قلیان پدرش خیره میشد چرا انقدر آتش آنقدر زیباست نابرده به قدری عیان عاشق شده بود که همه جمعیت خانه به شک افتاده بودند روز هشتم آدخت برای مراد چای آورد مراد گفت
اگر یک نفر اینجا آتش بگیرد شما چه می کنید؟
دختر پاسخ داد آتشی که اینجا روشن بشه می دونه باید خاموش بشه
آتش مراد هم میدانست باید خاموش شود آدخت مرد
طبق گزارشات رسیده حصبه علت مرگ مرحومه بود
مراد آن شب تا صبح دعا کرد قول داد اگر نجات پیدا کند ازین عشق توبه می کند و هرسال علم را بلند می کند
دعای مراد پذیرش نیافت اما مراد علمدار سرقولش بر اي بلند کردن علم ماند تا طعنه ای به خالق زده باشد اما آتشی خاموش نشد