ویرگول
ورودثبت نام
پریسا
پریسا
پریسا
پریسا
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ روز پیش

تقاطعِ خیابانِ بهشتی

ده روز مانده تا تیر تمام شود. یک مراسمی برای خاله گرفته اند که بیا و ببین. خاله ها و مامان آنقدر درگیر عزای خودشانند که بچه هاشان را پاک از یاد برده اند. بچه ها که ما باشیم، درگیر چیزِ دیگری هستند. چند روز است فهمیده ایم جز پذیراییِ چای و حلوا و بسته بندی میوه ختم، کارهای دیگری هم برای کردن هست. معصومه دو روزی می شود که خبر را برایمان آورده. از دانشگاه آمده و نیامده زنگ زده به خانه هامان و گفته امروز توی مراسم ختم، پشت پرده برزنتی بالکن جلسه داریم. من و شهلا گوشی را قطع نکرده دویده ایم سمت خانه مادربزرگ که کارها را سامان دهیم تا به موقع توی آن جلسه سه نفره حاضر شویم.

معصومه نیم ساعت بعد ما از راه می رسد. هنوز مانتوی دانشگاه توی تنش است. صدای نعره زن ها که بالا می رود، می رویم به سمت پرده برزنتی. سیر تا پیاز ماجرا را می گوید. امروز توی تقاطع بهشتی که داشته می پیچیده به سمت خیابان ولیعصر، آن ماشین آخرین مدل جلوی پایش ترمز زده. معصومه اخم کرده، راه کج کرده، ناسزا سزایش کرده اما ماشین همانجا مانده. گفته تا شماره را نگیری نمی روم. معصومه شماره را نگرفته. صاحب ماشین گفته دوستِ سیاوش خیرابی ام، اگر باور نمی کنی شماره اونم بهت بدم. معصومه هر دو شماره را روی هوا قاپ زده.

سال 88 است. دلنوازان تازه از تلوزیون پخش می شود. تلویزیون که می گویم، منظورم یک چیز مهم است که آدم های تویش از نظر آدم های بیرونش هنوز معتبرند. این یکی خیلی معتبر است. مخصوصا میان دخترها. من و شهلا و معصومه، هرسه عاشق آن بازیگر هستیم. هرسه در خیال های جداگانه مان قرار است در آینده زنش شویم. این را به هم نگفته ایم اما هرچه جز این گفته ایم، بی شک دروغ است. حالا ما مانده ایم و یک شماره تماس و صدای نعره های زنانه در پس زمینه تصویر. قرار است زنگ بزنیم و از خودش بودن مطمئن شویم. چرایی اش را هنوز هم نمی دانم. انگار که اگر مطمئن شویم او همان است، حادثه مهمی میفتد. معصومه تلفن را به شهلا پاس می دهد، شهلا تلفن را به من، من به معصومه و معصومه به من. خدا آن ماشین مدل بالا را لعنت کند. ندانسته چه آتشی انداخته توی جانِ دخترهای این خانه.

بالاخره معصومه جسارتش می چربد به ترسِ دخترهای دیگر. زنگ دوم از پسِ زنگ دوم نخورده، گوشی را قطع می کند. دوباره زنگ می زنیم، دوباره قطع می کند، سومین بار جواب می دهد. با آن صدای تُک زبانی و لحن خاص کلامش می گوید بله. ما قند توی دلمان آب می شود. معصومه دوباره می ترسد و قطع می کند. دل توی دلمان نیست. سه عاشق صدای تک معشوقشان را شنیده اند. رویاها دوباره توی سرشان جان می گیرد. مرد آینده شان پشت تلفن بله گفته، همین کافی است تا یک ماه از خواب و خوراک بیفتند. پس زمینه خانه همچنان نعره ست. نعره آمیخته به صوت عبدالباسط و صدای هم زدن قند توی لیوان. گوشی تلفن این بار زنگ می خورد. همان شماره ایست که سه بار قطعش کردیم. همان سیاوش خیرابی!! با ترس جوابش را می دهیم. تشر می زند. شکایت می کند و لحنش تند است. می گوید به چه حقی مزاحم شده اید؟ معصومه می گوید اشتباه گرفته ام. می گوید از صبح هزار بار زنگ زده اید. معصومه هیچ نمی گوید. شوهر آینده مان می گوید اگر شماره را از آن ماشین بی ام وِ مدل نمی دانم چی چی گرفته اید، بگویید. وگرنه ازتان شکایت می کنم. معصومه می ترسد. می گوید بله از همان گرفته ام. می گوید ازش شکایت کرده ایم، قرار است دستگیرش کنند؛ شما هم بار آخرتون باشه تماس می گیرید. بعد با تشر گوشی را رویمان قطع می کند.

سال های زیادی از آن روز می گذرد. حالا معصومه ازدواج کرده، صاحب خانه و بچه شده، خاک قبر خاله خشک شده، شهلا از ایران رفته و من مانده ام. من مانده ام و یاد آن روزها. گاهی که گذرم از تقاطع بهشتی به ولیعصر می رسد، چشم هایم منتظرتر از همیشه هستند. انگار چشم انتظاری، تمرین دیروز و امروز نیست. ناخواسته چشم انتظار آن ماشین بی‎ ام وِ مدل نمی دانم چی چی هستم. چشم انتظار آنکه از گرد راه بیاید و جلوی پایم ترمز کند. نه برای رسیدن به شماره تلفنی دیگر، نه برای زنگ زدن به دخترخاله های سر و سامان گرفته حتی، برای تکرار حال آن روزها شاید. آن روزها که دغدغه مان تنها شنیدن صدای معشوق، از پشت گوشی تلفن بود...

دنده عقب با اتو ابزارسینمابازیگر
۱۰
۰
پریسا
پریسا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید