امیرمهدی جمشیدی‌ها
امیرمهدی جمشیدی‌ها
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

فوتبال ببینید، ترجیحاً با پدرتان

* تقدیم به حمیدرضا صدر، صدایش، قلمش و حرکت دست‌هایش؛ او که با رفتنش تکه‌ای از من را تا همیشه به یاد خودش نگاه داشت.

فوتبال برای من، جذاب‌ترین و مهم‌ترین ورزش روی زمین است، چون بسیار شبیه به زندگی است. امکان‌هایی در اختیارمان قرار می‌دهد برای زیستنِ لحظاتمان و آناتی خلق می‌کند برایمان که جای دیگری پیدایشان نمی‌کنید. اگر شما از آن دسته افرادی هستید که فوتبال دوست ندارید، یک بار بیایید با هم در مورد اینکه «چگونه می‌شود فوتبال دوست نداشت» حرف بزنیم. چند ورزش دیگر هم هست که دنبالشان می‌کنم، مثلاً: کشتی و -اگر مجالی باشد- اتومبیل‌رانیِ فرمول یک، تنیس، بسکتبال و کِرلینگ (اگر این آخری را نمی‌شناسید، در گوگل سرچ کنید «Top 50 Greatest Curling Shots & Moments» و اولین ویدئو‌یی را که می‌آید ببینید). ولی هیچ‌کدامشان به پای فوتبال نمی‌رسند. من خیلی زود، در چهارپنج‌سالگی، فوتبال را شناختم و علاقه‌مندش شدم. وقتی در سنین پایین، این‌قدر سفت و سخت، به چیزی علاقه‌مند شوید، جبری لذت‌بخش که می‌تواند «پدری» فوتبالی یا محیطی با «ناخودآگاهِ» فوتبالی باشد، بیشتر از اختیار و اراده‌ی شخص خودتان در این علاقه‌مندی دخیل است و این فرایند گاهی آن‌قدر عمیق بر جان می‌نشیند که رنگ آن علاقه‌مندی تا همیشه بر خودآگاه و ناخودآگاه آدم باقی خواهد ماند (بوی فروید می‌آید). پدر من فوتبالی بود ‌و هنوز هم هست، از آن فوتبالی‌هایی که مثلاً یکی از دستاوردهایش جمع کردن سری عکس‌های فوتبالیست‌های جام‌جهانی ۱۹۹۰ ایتالیاست در عنفوانِ نوجوانی (جز شماره‌ی ۵۶ و ۵۹ که پدرم می‌گوید آن‌جایی که زندگی می‌کرده‌اند، آدامسش گیر نمی‌آمده). جداً دستاورد لذت‌بخشی هم هست در سیزده‌سالگی. او خودش را «علافِ فوتبال» می‌داند. راستش حالا من هم مثل خودش شده‌ام، علافِ –بخوانید: عاشقِ- فوتبال.

از فوتبال دیدنم در همان عهد خُردی چند ویدئو‌ موجود است، صدقه‌سرِ پدرم و مادرم. خانواده‌ی من تمایل خاصی به ثبت لحظات دارند و هرچه در پانزده‌بیست سال اخیر ثبت و ضبطش ممکن بوده، آن‌ها ثبت و ضبط کرده‌اند؛ قسمت اعظمش عکس‌ها و فیلم‌های کودکی من. همه‌ی این عکس‌ها و فیلم‌ها هم الان در یک «هاردِ اکسترنالِ ADATA مدل HD720» که دو ترابایت، یا به عبارتی حدود ۲۰۰۰ گیگ گنجایش دارد، جا خوش کرده‌اند. هارد را که باز کنید، بین پوشه‌ی «Arosiha» و «Film-motefaregheh»، پوشه‌ای می‌بینید به اسم «Film-amir mahdi». واردش که می‌شوید، پنج‌تا پوشه هست که نام «New folder‌» بر آن‌ها باقی مانده. در هر کدام از این پنج پوشه، تعدادی فیلم هست از کودکی من، از بازی با اسباب‌بازی‌هایم و کشتی گرفتن با بچه‌های فامیل تا خواندن سرود «ای ایران» و انتظار پشت در اتاق عمل برای عمل جراحی لوزه‌ی سوم (لزوم فیلم‌برداری از این‌یکی را نمی‌فهمم). «New folder 2» را که باز کنید، پنجاه ویدئو آنجا هست؛ دو‌تایش لحظاتی از فوتبال تماشا کردن یک بچه‌ی پنج‌ساله با فیلم‌برداری و روایت‌گری پدرش از پشت دوربین: «El klasiko.mp4» و «Football brazil.mp4». اولی بازی رئال مادرید است با بارسلونا، دور رفت مرحله‌ی یک‌چهارمِ نهایی جام حذفی اسپانیا در فصل ۲۰۱۱-۲۰۱۲ و دومی هم بازی برزیل و هلند در مرحله‌ی یک‌چهارمِ نهایی جام جهانی ۲۰۱۰. پدر من موضع متفاوتی اتخاذ می‌کند در هرکدام از این دو ویدئو. او از آن طرفدارهایی است که معمولاً به تیمشان بدبین‌اند و احتمال برد تیم حریف را بیشتر از تیم محبوبشان می‌دانند. در تمام طول ویدئو‌ی ال‌کلاسیکو، او با اینکه طرفدار رئال مادرید است و مشخصاً در خود ویدئو هم دو بار به این مسئله اذعان می‌کند، معتقد است که پیروز مسابقه بارسلوناست. اوایل ویدئوی برزیل-هلند، من به او می‌گویم: «شما بیا طرفدار برزیل شو!» و او می‌گوید: «نمی‌شه که. من از بچگی طرفدار آرژانتینم.» در این دقایق، برزیل عقب است و پدرم به‌وضوح از باختِ رقیبِ سنتیِ تیمِ محبوبش خوشحال. چند دقیقه‌ بعدتر اما وقتی ناراحتی من از نتیجه‌ی بازی را می‌بیند، می‌گوید: «منم الان طرفدار برزیلم باباجان، ناراحت نباش!» و با همدلیِ لذت‌بخشش می‌خواهد از ناراحتی‌ام بکاهد.

بازیِ زندگی هر انسانی آنتاگونیست دارد، ضدقهرمان، شخصیت منفی، کسی یا چیزی که آبت با او در یک جوب نمی‌رود. ما نیاز به پذیرش این مسئله داریم. پذیرش وجود ضدقهرمانِ بازی، یعنی بفهمیم که نمی‌شود همه چیز و همه کس در نسبت توافق با هم قرار بگیرند، نمی‌شود همه‌ی انسان‌ها در یک جبهه و یک تیم باشند کنار هم، نمی‌شود همه‌ی انسان‌ها شبیه هم باشند. اگر همه‌ی انسان‌ها شبیه هم بودند و تنش و تفاوتی در کار نبود، خودمانی بگویم، زندگی دیگر حال نمی‌داد. می‌فرماید که «وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا». فوتبال «شُعُوبًا وَ قَبَائِلَ» را می‌فهماند به ما؛ فوتبال ما را در دل تقابل -نه تخاصم- قرار می‌دهد با دسته‌ی مقابل. من که طرفدار برزیلم و استقلال تهران، در تقابلم با پدرم که طرفدار آرژانتین است و پرسپولیس تهران. آرژانتینی‌ها آنتاگونیست یا ضدقهرمان‌های قصه‌ی من‌اند و اتفاقاً همین کشمکش است که لذت و جذابیت می‌آفریند. دست در دست هم دادن هواداران یک تیم هم با توجه به همین قاعده معنی پیدا می‌کند؛ ما کنار هم و در تیم هم هستیم، چون آنتاگونیستی مشترک، تیم رقیب و هوادارانش، داریم. اوج ماجرا هم شرایطی ایثارگونه است: آنجا که پدرم، طرفدار آرژانتین، به من، طرفدار برزیل، دلداری می‌دهد. ایثار، فداکاری و همدلی هم در موقعیت‌های آنتاگونیستی متولد می‌شوند.

ویدئوی ال‌کلاسیکو را که جلو و عقب می‌کردم، رسیدم به زمان ۰۹:۰۱. اینجا از پدرم می‌پرسم: «تو رئالی‌ای یا بارسایی؟» می‌گوید: «من؟ رئالی!» می‌گویم: [با هیجان و صدای جیغ‌مانند] «اوه... پس تیمــمون یه گل زد.» می‌گوید: «من از بچگی طرفدار رئال بودم.» من شدیداً تعجب می‌کنم و می‌گویم: «چی؟؟ بابا... مگه اون موقع رئال بازی داشته؟» می‌گوید: «آره بابا.» می‌گویم: «اون موقع زین‌الدین زِیدان گل‌هاشونو می‌زده.» می‌گوید: «نه بابا. اون موقع هوگو سانچز بود، قدیما، بیست سال پیش. بعدش زیدان اومد.» ما آدم‌ها با هم حرف نمی‌زنیم. یا موضوع مشترکی نداریم برای حرف زدن یا حرف هم درباره‌ی یک موضوع واحد حالی‌مان نمی‌شود. با هم حرف زدن و گفت‌وگو -از سر مخالفت یا موافقتش چندان مهم نیست- کیفیت زندگی‌هایمان را بالا می‌برد. فوتبال امکان گفت‌وگو ایجاد می‌کند برای ما. من و پدرم شاید خیلی موضوعات مشترکی نداشته باشیم برای گفت‌وگو، اما فوتبال دو نفر را، با ۲۸ سال اختلاف سنی، می‌تواند برای ساعاتی بنشاند کنار هم تا بر سر یک موضوع مشترک حرف بزنند. می‌توانیم تقابل دو تیم داخل زمین را هم مثل یک گفت‌وگو بفهمیم. گاهی این گفت‌وگو ساده و دوستانه است و گاهی جدی یا به‌شدت سیاسی. آرژانتین کی و کجا می‌توانست عادلانه بنشیند روبه‌روی انگلستان سر یک میز گفت‌وگو در دهه‌ی ۸۰ میلادی و علاوه‌ بر این، پیروز از اتاق گفت‌وگو خارج شود جز بازی آرژانتین-انگلیس در یک‌چهارم نهایی جام جهانی ۱۹۸۶ مکزیک؟

بین ویدئوی اول و دوم وجه تمایز خیلی مهمی هست؛ بازه‌ای که ویدئوی اول پوشش می‌دهد از اول بازی است تا حدود دقیقه‌ی بیست و بازه‌ای که ویدئو‌ی دوم پوشش می‌دهد از حدود دقیقه‌ی هفتاد است تا آخر بازی. در ویدئو‌ی ال‌کلاسیکو من امیدوار به برد رئالم. گل اول را هم که رونالدو در دقیقه‌ی یازده می‌زند، بلند می‌شوم چند دُور، دورِ خانه می‌دوم و امیدوارتر از قبل، دوباره می‌نشینم پای تلویزیون؛ ولی ۴۳ و ۷۱ دقیقه بعد از فشرده شدن دکمه‌ی توقف ضبط، رئال دو گل می‌خورد. در ویدئو‌ی بازی برزیل، گل اول را برزیل در دقیقه‌ی ۱۰ بازی زده و در دقایق ۵۳ و ۶۸ دو گل دریافت کرده است. با شروع ضبط، من، ناراحت و ایستاده بر لبه‌ی تیغ ناامیدی، دارم بازی را تماشا می‌کنم. عصبی شده‌ام و می‌گویم: «بابا جان، اگه من اونجا بودم، یکی می‌زدم درِ گوشش، خودم جاش بازی می‌کردم (نمی‌دانم این ـَش به کدام بازیکن برمی‌گردد که از دستش عصبانی‌ام). در ضمن صدتا گل می‌زدم (این را سه بار دیگر هم تکرار می‌کنم).» حدود پنج دقیقه‌ی آخر کاملاً ناامید به دیوار تکیه داده‌ام، دو دست روی صورت و وانمود به نگاه نکردن بازی می‌کنم، با این‌که زیرچشمی حواسم به بازی هست. پدرم می‌گوید: «امیرمهدی با تیمش قهر کرده. بابا تو فکر می‌کنی بتونه تیمت گل بزنه یا نه؟» و من می‌گویم: «نه.»

وجوه اشتراکی که بین این دو ویدئو‌ هست، ترغیبم می‌کند به هم پیوند بزنمشان. در هر دوی این بازی‌ها، گل اول را تیم محبوب من می‌زند، نتیجه‌ی نهایی ۲-۱ می‌شود و بازنده‌ی هر دویشان هم تیم‌های محبوب من‌اند، پس احتمالاً همان رفتارهایی که اول بازی ال‌کلاسیکو بروز داده‌ام و فیلمش ضبط شده را اول بازی برزیل هم داشته‌ام، همان‌قدر «امیدوار» و همان‌قدر خوشحال از گل اول تیمم و احتمالاً همان رفتارهایی که انتهای بازی برزیل-هلند بروز داده‌ام و فیلمش ضبط شده را انتهای بازی ال‌کلاسیکو هم داشته‌ام، همان‌قدر «ناامید» و ناراضی از باخت تیمم. بازیکنان رئال و برزیل هم در درون زمین نسبت معناداری با امید دارند: تا دقیقه‌ی نود ‌و‌ چند دویدن برای جبران گل‌های دریافت‌شده یا بازی با همه‌ی توان در دور برگشت، برای جبران باختِ دورِ رفت، همان‌طور که رئال در بازی برگشت تلاش کرد که نتیجه‌ی ۲-۱ را جبران کند، اما نشد؛ نتیجه‌ی آن بازی شد ۲-۲ و در مجموع با نتیجه‌ی ۴-۳ رئال مادرید از مسابقات حذف شد و نکته‌ی ظریف ماجرا دقیقاً همین‌جاست که گاهی نمی‌شود. رئال مادرید یا برزیل هم که باشی و هرچه در دستت داری هم، رو کنی، نمی‌شود. تو امیدت را از دست نمی‌دهی تا دقیقه‌ی نودوچندم و تا آخر بازی می‌جنگی -دمت هم گرم- ولی در نهایت کس دیگری برنده‌ی بازی می‌شود. چه چیزی از این «زندگی‌تر»؟ قرار نیست همیشه آدم در اوج باشد؛ بعضی وقت‌ها امیدواری، بعضی وقت‌ها ناامید، بعضی وقت‌ها برنده و بعضی وقت‌ها بازنده. با بیماری‌ات می‌جنگی، امیدت هم با قوت باقی، اما مرگ راه خودش را از بین درزهای امیدت پیدا می‌کند، می‌آید و دست می‌اندازد گردنت.

دوسه هفته‌ی پیش که بازی رئال مادرید و منچسترسیتی بود، من و پدرم پای تلویزیون نشسته بودیم داشتیم بازی را می‌دیدیم. بازی ۰-۰ بود و رئال نیاز به برد با اختلاف دو گل داشت برای صعود. دقیقه‌ی ۷۳، رئالی که خیلی‌ها در سرتاسر دنیا منتظر گل زدنش بودند، گل خورد. بازی شد ۱-۰ و امیدها کم‌رنگ‌تر. اشتیاق پدرم برای تماشای بازی کور شد و گفت: «من برم بخوابم. فردا باید ساعت پنج‌ونیم بلند شم.» شب‌به‌خیر گفتم و او رفت. من نشسته بودم، با حالی گرفته. اگر دستگاه امیدسنج وجود می‌داشت و آن موقع متصلش می‌کردید به من، می‌دیدید چقدر کم‌امیدم. یک نواری هم آمد آن بالا، گوشه‌ی تلویزیون که می‌گفت: «احتمال برد رئال یک درصد است، احتمال برد منچسترسیتی ۹۹ درصد.» شد دقیقه‌ی ۸۹. در گروهی تلگرامی که با چندتا از دوستانم داریم، همه‌مان هم طرفدار رئال مادرید، داشتیم عصبانیتمان را خالی می‌کردیم که بعدش برویم بخوابیم. رئالی‌ها توپ را از راست زمین سانتر کردند سمت تیرک چپ دروازه و گل. پدرم از اتاق بیرون دوید، خوابش نبرده بود انگار. گفتم: «بابا رئال زد.» و پدرم هم نشست. چند دقیقه بعد، بازی ۰-۱ باخته، تبدیل به برد ۳-۱ شد. این را گفتم که فکر نکنید حرف‌هایم درباره‌ی «گاهی نمی‌شود» شعاری است یا سانتیمانتال. گاهی هم می‌شود که ما امیدمان را نگه می‌داریم تا آخرین ثانیه‌ها، همه‌ی زورمان را می‌زنیم و می‌شود. زندگی همه‌اش هم نشدن نیست.

آلبر کامو فوتبال دوست داشت. نه در کافه با قهوه و روزنامه‌ای روی میز، بلکه در ورزشگاه بین بقیه‌ی مردم فوتبال تماشا می‌کرد. حتی می‌گویند که کامو تجربه‌ی بازی کردن جدی فوتبال را هم دارد، در پست دروازه‌بان برای یک تیم دانشگاهی. او جایی می‌گوید: «هرچه از اخلاق و وظیفه‌ی انسان می‌دانم را مدیون فوتبالم.» من این نقل‌قول را قبلاً یک جا شنیده بودم. گفتم بگذار سرچ کنم مطمئن شوم جمله‌ی خودش است. تایپ کردم: «Albert Camus Quotes About…» آمدم فوتبال را هم انتهایش بنویسم و بعد دکمه‌ی Enter را بزنم که پیشنهادهای گوگل توجهم را جالب کرد: «Albert Camus Quotes About Life»، «About Friendship»، «About Love»، «About Time»، «About Happiness» و «About War». اینکه همه‌ی این‌ها را گوگل پیشنهاد کرد، اما من دنبال « Albert Camus Quotes About Football» می‌گشتم، مختصر و مفید آنچه می‌خواستم بگویم، گفت: «چون که فوتبال آمد، زندگی، دوستی، عشق، زمان، شادی و جنگ هم پیش ماست.» فوتبال فایل فشرده‌ای است با پسوند «.Life»؛ محتویاتش هر مفهوم ریز و درشتی که در زندگی جریان دارد. / پایان.



پی‌نوشت: این متن در بخش «خارج از پرونده»ی شماره‌ی اول نشریه‌ی خاکستری منتشر شده است.

فوتبالحمیدرضا صدرنشریه‌ی خاکستریفوتبال و زندگیدکتر صدر
دانش‌آموز رشته‌ی علوم‌انسانی. علاقه‌مند به ادبیات، فلسفه، هنر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید