گوشه حیاط با انبوهی از اسطراب ایستاده بود
ارام ب سمتش رفتم و برای آشنایی دستم را به سمتش بردم
اول های آشنایی غریبگی و سکوتش اذیتم میکرد و دلمبرای تنهاییش میسوخت
اما به یه ماه نرسید تا ب خودمان امدیم دیدیم وابستگی شدیدی داریم روزها از خاطرات و زندگی و فانتزی هایش برایم میگفت و ی هم صحبت نابی بود که حرف زدن بااو ارامترم میکرد انگار ک سالهاست میشناسمش ...
تشکر میکرد از روابط و پیشقدمم برای اشنایی...
همیشه دوست داشتم و در تکاپو در اجتماع باشم هم صحبت رفتگران شهر .هم غذای دخترک تنهای دستفروش. کمک مادر پیری ک به ذوق دورهمی فرزندانش فراموش کرده بود سنگینی وسایل خریدش را....
در اجتماع بودن تمام چیزی بود ک ارامش خاص ابدی را نصیبممیکرد....
در اجتماع بودن تمام چیزی بود ک ارامش خاصی
اما اقتصاد. ناعدالتی.فقر.بیکاری... گریبان بیماری سخت کرونای امسال