ازخودم میپرسم چرا دانشگاه نرفتم ؟
انگار میخاستم بازندگی زودتررو به رو بشم .
توی دفتر خاطراتم بار ها نالیدم و گریه کردم جیغ زدمو چنگ انداختم دعا کردم و دست به دامان خدا شدم .فکر میکردم زندگی رو باختم زندگی همون ارتباط با مردم بود توی دانشگاه درخشیدن جلب توجه دیگران و تحت سیطه بودن .جوری که متعلق به جایی هستی و احساس ازادی یا جنگ برای به دست اوردنشو داری اما در ارامشی .یه ارامش مخصوص بچه ها .
اما الان اینجام بیکارم سردر گمم
بی انگیزم و تنبلم.تنهام و روزامو سپری میکنم وتو میگی زندگی اینه .
همونیه که میخاستی باهاش اشنا شی .
خیلیا روبه روشدن بازندگی رو به تعویق میندازن .خیلی ها ازش فرار میکنن و رفتن به دانشگاهو تا ۸ سال ادامه میدن . ترسناکه مسعولیت داره و تو متوجه میشی ازادی که کل روز رو بخابی .فرداش و پس فرداش و کل هفته رو هم .تو میتونی تصمیم بگیری راحت باشی و یه زندگی معمولی داشته باشی یه بغالی بزنی و زندگیتو باهاش بگردونی و میتونی رویاهای احمقانتو دنبال کنی و تموم انرژی و وقتتو بزاری پاش تا وقتی رسیدی بهشون به همون ملال و پوچی برسی که بغاله رسیده.
انگار نه مشکل از منیه که دانشگاه نرفتم ،نه مشکل از دانشگاهه و نه مشکل از فراری از زندگی ها .فقط زندگی مسخرس .
تموم شد:)