
مقدمه
به نام خالق یکتا که جان آفرید ادم را و قرار داد عشق جانان را
خلاصه رمان عروسان اردبیل
ماجرا سه تا دوست دبیرستانی که با وارد شدن به دانشگاه زندگی این سه دوست عصر جدید رو برای خودشون رقم میزنن ...........
ژانر #احساسی_#اجتماعی
باز معلوم نیست چش شده اه همش به من گیر میده مگه بیماره اخه
یه درسو نمیتونه بده بعد میگه تو نمیخونی
خسته و کوفته به راه خودم ادامه دادم
حالا معلم فارسی به درک
من مامانمو چیکار کنم
همینطوری داشتم میرفتم و به این فکر میکردم به مامان خانم چی بگم بزاره با این خل ها برم بیرون
به خونه رسیدم امروز قرار بود بابام بیاد و مثل همیشه خونه برق مینداخت
وارد حیاط کوچیکمون شدمو کنار حوض نشستم
صدای آهنگی که مامانم گذاشته بود تا اینجا میومد
و با فضای پر درخت و سبز حیاط و آبی که از حوض جاری میشد طنین خوبی داشت
با خودن آهنگ خودمو تکون میدادم
قدو بالای تو رعنا رو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم
تو که با اشوهگری از همه دل میبری منو شیدا میکنی چرا نمیرقصی؟
تو که با موی طلا, قدو بالای بلا هقع برپا میکنی, چرا نمیرقصی؟
قدو بالای تو رعنا رو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم
...............................
چو برقصی تو فریبا ببری از دل من تاب و توانم
چو خرامی زتمنا بکنی برق غم از بر دل و جانم
زنگاهم چو گریزی تو پریزاد مگر خواب و خیالی
چو شودگر به خرامی تو که شیرین تر از امید وصالی
قدو بالای تو رعنا رو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم
...............................
قدو بالای تو رعنا رو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم
ای سبک رقص بلا تو مکن نازو بیا تو که در رقصتر شوبده بازی
ای گل عشق صفا مرو از محفل ما تو که شادابتر از هر گل نازی
قدو بالای تو رعنا رو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم
همینطوری با ا
هنگ قر میدادم که احساس کردم از پشت نارنجک خودم
برگشتم و اون نارنجک چیزی نبود جز دمپایی صورتی مامانم
من_به به مامان اسفنجی چه خبرا بلا
مامانم_زیاد حرف نزن بیا به جای قر دادن طویله رو جمع کن
من_اخه طویله چیه اگه اتاق من طویلست پس نتیجه میگیرم خونه هم جزئی از طویلست
مامانم _تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی ؟
جوابی ندادم چون کلکل کردن بامامانم اخرش ختم میشد به باخت من بدبخت و پیروزی مامان خوشبخت
هی خدا خودت رحم کن
یه ساعته اتاق رو جمع میکردم ساعت حوالی دو بود و من یه ساعت وقت داشتم تا از مامان اجازه خروج بگیرم و با هانی و راشی برم بیرون
به سمت اشپزخونه رفتم
مامانم داشت تدارکات شام رو از الان میچید و همونطور که معلوم بود خبری از ناهار نیست
من_مامان جونمممممممممم
مامانم_باز چی میخوای اینطوری صدام میکنی؟
من_مامان من که اتاقمو تمیز کردم
مامانم_خب بسلامتی مثلا خیلی کار بزرگی کردی بچه های مردم الان خونه داری میکنن
من_ منظور از بچه های مردم خودتی؟
مامانم_من هم سن تو بودم اون دوتا دایی چلمنگت رو بزرگ میکردم و ناهار و شام می پختم
من_افرین دخترم دیگه چیکار میکردی؟
مامانم_ سر تو خاک میریختم
من_ چه ربطی داشت
مامانم_ کارتو میگی یا نه؟
من_ میشه با دوستام برم بیرون تا ۷ خونم ترو خدا
مامانم_ نه نمیشه
من_ مامان ترو خدا راشین هم هستاااا
میدونستم اگه بگم راشین هست اجازه میده
مامانم_ دیگه؟
من_من و هانیه و راشین
مامانم _اگه راشین هست برو وگرنه بمون یه جا
من_نه به خدا هست
مامانم سری تکون داد و به سمت اجاق گاز رفت
مامانم_ برو دیگه عین گوسفند به من نگاه میکنی
از لقب های خیلی خوشگل مامانم فیض بردم و به سمت اتاق رفتم تا به راشین خبر اوکی شدن رو بدم
(هانیه)
راشین خدا چیکارت نکنه
نونت کم بود آبت کم بود بیرون رفتنت چی بود
من از شکم درد به قول آنی ۶ تا زاییدم
این دوتا چه اصراری به اومدن من دارن اخه
خب این فک کنم اوکی هست واسه بیرون
صدای مامانم میومد که داشت خطاب به من غر میزد
مامان_زود تموم کناااا میخوام بریم طلا فروشی یه چند سرویس طلا بگیرم دیر هم نکن
به اجبار چشمی گفتم و از خونه زدم بیرون
(راشین)
روبروی اینه بودم همینطوری کمرمو تکون میدادم و میخوندم
ابرو به من کج نکن کج کلاه خان یارمه
خوشگلم و خوشگلم دل ها گرفتارمه
خب خب راشین خوشگله چی کرده همه رو دیوونه کرده به به
بریم سراغ نقشه شوم و هیجانی
لبخندی زدمو به سمت اتاق داداشم رفتم
من_ بزغاله اون تویی؟
از پشت در معلوم بود با کسی دیگه حرف میزنه و هواسش به من نبوده
خب خب
خدا جونم چاکریم من یه گاوش کنم اینوووو
موبایل رو به حالت ظبط صدا گذاشتم و از فاصله ای که زیر در بود به داخل فرستادم
بعد یک ربع صدا قطع شد
خدا میدونه باکی حرف میزد
لبخندی خبیثانه زدم
بی هوا در رو باز کردم که دیدم بله اقا رفته دستشویی جیش کنه خخخخخخ
هرچقدر موبایل رو میگشتم اما نبود که نبود
عصبی به سمت دستشویی توی اتاقش رفتم تا خواستم در بزنم خود وزغش اومد
و موبایل بدست هم بود
داداش_به صبح عالی متعالی خانم چشم وزغی
من_بده گوشیمو چاله سیاه چرا بردی دستشویی
از دستش گوشی رو گرفتم اما دریغ از یه صوت ظبط شده
خدا گاوت کنه حتما پاک کرده
خب اشکال نداره
میریم سراغ نقشه دوم
پیش به سوی مغازه نازنازی داداش جونم ای من یه بلایی سرت بیارم حالا ببین
ولی الان نه بعد گشت و گذار به خدمتش میرسم
بعد چند دقیقه ایناز و هانیه رو دیدم
این دوتا با نبود من چیکار میکردن ای خدا ممنون که منو برای اینا دادی
بهشون رسیدم
ایناز_سلام راشین جونم
هانیه_ سلام راشین خان
من_سلام بر اهالی روستا
هانیه _ ادم باش راشین
من_ ......نخور
هانیه _ من تو رو نمیخورم
(ایناز)
اگه ماجرا رو تموم نمیکردم همینطوری هم دیگرو لت و پار میکردن
من_عههههه بس کنید دیگه من گشنمه بریم یه جا یه چی کوفت کنیم از شانس بدبخت ما شوهر نداریم روز ولنتاین ببره مارو بیرون
خدا دوتا خنگ نصیب من کرده اونا هم چه خنگ هایی
یهو هردوتاشون باهم به من نگاه کردن و انگار که از قبل تمرین کرده بودن همانگ گفتن: خنگ عمته
من_ من نمیدونم چی از جون عمه من بدبخت میخوایین
بعد خوابیدن سر و صدا سمت یه کافه رفتیم
راشین و هانیه روبرو من نشسته بودن
من_بچه ها امسال هم گذشت دو هفته دیگه امتحانا شروع میشه خوندین چیزی؟؟
هانیه_ بگی نگی
راشین_ به یه ورمم نیست
(هانیه)
ما چرا بیکار نشستیم
هیچ نظری ندارم
ایناز سرش تو گوشی بود
معلوم نیست داره چیکار میکنه اما هرچی بود براش خوب نبود اخماش تو هم بود
انگار راشین هم فهمیده بود
من_میگم شیری این چش شده
راشین_شیری و درد شیری و حناق من چه بدونم
با صدای بلندتری ادامه دادم
من_ مسخره ها ما سفارش ندادیم چیکار کنیممم
ایناز سرش رو از گوشی بیرون آورد
ایناز_ عهههه راست میگه میگما پسره چرا عین بز نگاه میکنه مارو
راشین_ خب داداش من یه فراپه میخوام
من_ منم یه اسپرسو میخوام از این برم خونه درس میخوام بخونم
ایناز_ چیز من سه اسکوب میخوام. نه اصلا ولش کن چای میخوام
نه نه چیز میخوام
راشین_ از کدوم نوع
ایناز_ بمیر بابا اه منم اصلا اسپرسو میخوام
تا نظر ایناز عوض نشده سفارش دادیم بعد اومدن سفارش ها به عادت همیشگی شروع به عکس گرفتن کردیم
اخ که چقدر دلچسب بود با این دوتا اومدن بیرون
در این حین ایناز به راشین چشم غره ای رفت
ایناز_ به حق ۵ تن کوفتت بشه شیری چقدر بزرگه واسه تو
من_ راست میگه این چیه
راشین_ والا داداش منم اولین باره میخورم
در این حین یه پسره مو بور اومد
جوون داداش عجب مالیه
راشین عین خر تیتاپ دیده بهش نگاه میکرد
پسره به میز ما رسید
_ سلام عرض میکنم خدمتتون ممنون از شما که برای گذروندن اوقات مشرفتون به اینجا تشریف اوردین
ما داشتیم نگاش میکردیم
اما ایناز جواب داد
ایناز_ خیلی ممنون از لطفتون بفرمایید
پسره_ فراپه ای سفارش دادین همونطور که میدونین کمی تلخی داره این سس مخصوص برای شیرینی فراپه هست خدمتتون اوردم تا اگه شیرین مزاج باشید از این سس استفاده کنید
ما دوتا مثل بز نگاه میکردیم
به جای مت باز ایناز جواب داد
ایناز_ ممنون از درکتون زحمت کشیدن
پسره _ خواهش میکنم بفرمایید لطفا
بعد رفتن پسره ایناز با تشر گفت: چتونه اخه حرف بزنین دیگه من هی جواب میدم
راشین_ داداش چه خوشگل بود فکر کنم کراش زدم
هممون شروع به خوردن کردیم که ایناز دوباره شروع کرد
ایناز_ میگم اینجا فال قهوه کسی میگیره؟؟
من_ مسخره بازی در نیار بابا چه فالی
ایناز_ اصلا ولش من خودم نگاه میکنم
بعد کمی ورجه کردن برگشت طرف من گفت: بده من ببینم فنجون رو
بدون اینکه حرکتی کنم خودش فنجون رو برداشت و گفت ببین یه کشی میاد که اول اسمش م هست ببین شکلش افتاده
جلو رفتم و واقعا هم شکله شبیه کلمه میم بود امان از این خندوندن های ایناز واقعا با این دختر بیرون اومدن یه حالی دیگه داشت
گوشی ایناز زنگ خورد
از حرف زدنش معلوم بود مامانشه اما چرا حالش گرفته میشد نمیدونستم
(راشین)
دو ساعته منتظر سفارش سیب زمینی کوفتی بودیم
ایناز_ فکر کنم خودش رفته سیب زمینی بکاره
هانیه_ اره والا
ایناز_ ایش واسع برم ببینم کجا موندن
ایناز رفت و با پسره مو بور و خوجمله حرف بزنه
بعد اومدن ایناز دوباره شروع کردیم به حرف زدن از هر دری میگفتیم و میخندیدم
بله خبببببب غذا هم اومد
همون مو بوره دوباره اومد
پسره _ من واقعا معذرت میخوام از شما انشالله دفعه های بعد جبران میکنم به خاطر معذرت خواهی کمی شکلات هم گذاشتیم کنار سفارش ها امیدوارم باب میلتون باشه
من تو فکر این بودم چطوری مخشو بزنم اخ ننه
ایناز_ ممنون از شما زخمت کشیدین
پسره_ خواهش میکنم
با فکری که سرم زد نیشم وا شد
من_ آقا
پسره برگشت
پسره_ بفرمایید
من_ من هنوز نبخشیدمتون اما به یه شرط میبخشم
اخ که چقدر قیافه هانیه و ایناز خندیدن داشت خدایا منو گاو کن خخخخخخ
تا خواستم سوالمو بپرسم
صدای گوز اومد
به طرف اون دوتا برگشتم اونا هم مثل من توی تعجب بودن
یکمی دقت کردم صدا از من بود
اما من چرا حس نمیکردم
پسره چشم غره ای کرد و رفت
هانیه_ آبرومون رفت راشین قطع کن صدا رو
من_ بخدا من نیستم
ایناز _ میدونیم گوشیه بی صاحبت رو میگیم
چشام درشت شد
نههههههه
صدای زنگ گوشیم بود
گوشی رو برداشتم
صدای عجوبش به گوشم رسید
داداش_ درود بر خواهر عزیزم از صدای موبایلت خوشت اومد
من_ من ترو میکشم
داداش _ اخیییی جوجو اینم اخرین بارت باشه صدامو ظبط میکنی
قطع کرد
پس بگو چرا گوشیمو توی دستشویی برده بود لعنتی
هانیه و ایناز شروع به خوردن کرده بودن
یدونه شکلات برداشتم
عههه این چیه
هانیه_ راشین اون برگه چیه؟
بازش کردم
(((سلام راشین خانم اسمتون رو از دوستتون پرسیدم میخواستم اگه خودتون صلاح میدونید با هم آشنا بشیم)))
با لبایی آویزون به برگه نگاه کردم هی خدا این پسره هم پریید خدا منو گاو کن این چه امتحانیه اخههههههههههههه
ایناز برگه رو از دستم گرفت و گفت: چیزه ..راشین فکر کنم باید بیخیالش بشی داداش با اون صدای گوز نشدنیه
هانیه هم سری تکون داد ای خدااااا من چیکار کنم آخه
بلند شدیم بریم که ایناز به طرفم برگشت
ایناز_ عشقم
من_ جون
ایناز_ رژ لب رو بده بزنم
از کیفم در اوردم به طرف سرویس بهداشتی رفت بعد چند دقیه همگی از کافه زدیم بیرون هوا به سیاهی میزد
هانیه_ بچه ها یه اسنپ بگین من زود برم مامانم میخواد طلا بگیره دیر کنم زندم نمیزاره
ایناز_ اخخخ نگو نگو یه عذاب دیگست
من_ وایستا هانی بگم
بعد رفتن هانیه
منو ایناز دست تو دست هم میرفتیم
حس اینکه یه دوست داشته باشی بتونی دردل و دلات رو بهش بگی یه چیز دیگه بود
فکر کنم الان موقعش بود به ایناز این حس رو بدم
من_چته ایناز هانیه هم متوجه حالت شد
ایناز_ هیچی بابا
من_ بگو چته دیگه از من بیشتر هانیه نگرانت بود
آیناز _ هیچی واقعا چیزی نشده فقط.....
من_ د بگو دیگه لب به جونم کردی.
ایناز_ بابام میخواد بره تهران اونا کار کنه
من_ یعنی چی ؟ تو هم میری؟
ایناز_ نه من و مامانم اینجاییم بابام میره تهران دو هفته یه بار قراره سر بزنه الان هم انگار اومده و رفته یکمی دلم گرفته چون ندیدمش اخرین بار
من_ به دل نگیر داداش به دوهفته دیگه هم فکر کن
ایناز سری تکون داد
(ایناز)
از اون شب ۲ هفته هم گذشت بابام اومده بود اردبیل
چقدر دلم تنگ شده بود توی یه شرکت انگار کار میکرد امتحانات نهایی شروع شده بود سخت تلاش میکردم و قرار بود سه هفته بعد جواب های کنکور بیاد
از هانیه و راشین هیچ خبری نبود طرف حیاط رفتم
بعد از ظهر بود مامانم خونه خالم رفته و من تک و تنها توی حیاط نشسته بودم
به گوشیم پیام اومد
((پرسپولیس یا استقلال؟ جایزه ویژه به.......))
بقیش رو نخوندم
خب یکی نیست بگه ای پیام دهنده من از درس وقت دارم ببینم قرمزم یا آبی
دوباره رفتم سر درس و مشق
سه ماه گذشت
چه زود اما اونقدری شاد بودم که گذشت لحظات رو احساس نمیکردم
هر سه تامون از یه دانشگاه توی اردبیل قبول شده بودیم و امروز اولین روز بود اولین روزی که پا به یه دوره دیگه میگذاشتیم
مثل خنگا تو اتاق هی دور خودم میپیچیدم
هانیه و راشین هم رو تخت نشسته بودن
من_ من چی بپوشم ای خدا نیم ساعت مونده فقطططططط
هانیه_ ایناز یه چی بپوش دیگهههه
راشین_ نپوشیدی هم نپوش
اخرش حاظر شدم با ماشینی که راشین از نوید( داداش راشین) گرفته بود راهیی دانشگاه شدیم
ای خدا کرمتو شکر این روزا رو هم دیدیم
هر سه تامون کلاس هارو انتخاب کرده بودیم به طرف کلاس اولم
رفتم طرف دکتر بود با دقت به حرف هاش گوش میدادم طرف پیر بود اما جدییتش تو تدریس قابل ستایشه
به حیاط دانشگاه قدم گذاشتم خب خب چیکار کنیم
این دوتا کجا بودن پس
دختر چشم عسلی به طرفم اومد
_سلام
من_ سلام بفرمایید
_ من عسلم و شما؟
اسمش به چشماش چقدر میومد
من_ منم اینازم خوشبختم
عسل_ ممنون همچنین راستش میخواستم ببینم میتونم باهات دوست بشم اینجا غریبم
من_ چرا که نه اهل کجایی عسل؟
عسل_ اصالتا تهرانی هستم تو چی؟ اصلا چرا سرپا بریم بوفه
سری تکون دادم همونطوری که راه میرفتیم
شروع کردم
من_ من اردبیلیم
عسل_ چه خوببب پس میتونی اردبیل رو به من نشون بدی؟
من_ اره چرا که نه
عسل دختری ظریف و با چشمای درشت عسلی و بینی ظریفی که خبر از عمل زیبایی میداد برعکس من و هانیه و راشین که هر سامون طبیعی بودیم بودن هیچ عمل زیبایی
(راشین)
من_ هانیه
هانیه_ چیه
من_ اون پسرا رو
هانیه_ شروع نکن راشین اینم مثل کافه نشه
من_ ایش برو بابا
هانیه بی توجه به من مثل مرغ سرپا کنده شده دنبال ایناز میگشت بله هر وقت ما جایی میرفتیم ایناز عین عجل معلق غیب میزد
من_ بیا بریم بوفه داداش بیا
هانیه_ اخه چقدر میخوری تو
من_ لال بمون بابا بعد از ظهر توی خونتون از نهار خبری نیستااا چون خاله تو رو میبره برای ندیده هاش طلا بخره
هانیه که انگار درد دلش تازه شد بود با حال زار به من نگاه کرد
هانیه_ اخ درد دلم تازه شد بریم
به کافه رسیدیم اما با چیزی که دیدیم دهنمون غار علی صدر شد
ایناز خانم با یه دختر در حال خندین
نوچ نوچ این نشد دیگه
هانیه باز رگ غیرتش بالا زد
به طرفشون رفت ددم وای ننم وای
دعوا دعوا سر مرباااا
به طرف میز رفتم
هانیه به ایناز نگاه کرد و با حالت حاکم بزرگ میتی کومان گفت: معرفی نمیکنی ایناز خانم
ایناز _ عسل ببین این همون اکیپون هست هانیه دلبر اکیپ و راشین خوشگل و شیطون
بعد طرف ما رو کرد و گفت؛ هانیه راشین این عسله از تهران اومده دوست جدیدم و البته اگه اجازه بدین جزء ای از اکیپ کوچکمون
(ایناز)
ببین تو رو خدا کم مونده بود سر منو ببره بعدخودش با عسل هرو کر میخندید
راشین دم گوشم گفت: ببین تو رو خدا اینو کجام کنم
منم تو گوشش پیچ زدم
من_ والا یه جایی بکن انگار ما آدم نیستیم همینطوری دارن میرن
هانیه و راشین اخرش رفتن سراغ کلاس هاشون
من و عسل هم رفتیم توی کلاس ردیف اول نشستیم که موبایلش زنگ خورد
عسل_ اینازیی من برم بیام
سری تکون دادم
رفت ده دقیقه از رفتن عسل گذشته بود
استاد اومد داخل انتظار داشتم پیر باشه اما زهی خیال باطل بلههههههه از حد نگذریم خیلی جذاب بود
رفت پشت میزش
شروع کرد به حرف زدن
[ به نام خالق یکتا
بنده رادین ملکی استاد درس بیولوژی انسان هستم کتاب هایی که تو دستتونه باید دقت کنین که یکی از مهمترین دروس شما هست توی درس هم با کسی شوخی ندارم بهتره برای قبول شدن تو این درس تلاش کنید مفتی به کسی نمره نمیدن]
پسره مغرور ایشششششششششششش
این عسل کجا موند
در زده شد
عسل_ سلام استاد اجازه هست؟
ملکی یجوری نگاه کرد انگار ارث باباش رو خورده
استاد_ خیر بیرون
عسل _ استاد اخه.........
استاد_ بیرون مگه نشنیدی
عسل_ استاد خدا رو خوش نمیاد
بعد حرفش استاد ابرو هاش رو بالا داد
عجیب بود استاد سری تکون داد و اومد عسل کنارم نشست
یواشکی دم گوشش گفتم : خیره شیطون
عسل چشمکی زد تا خواست حرفی بزنه
ملکی سمت ما برگشت
خفه خون گرفتیم که گفت: اسمت چیه
با من بود
من_ ایناز فکری هستم
سری تکون داد
استاد_ با اینکه فامیلت فکری هست اما فک نکنم توی مخت یه ذره فکر داشته باشی
این چی گفت؟ به من داشت توهین میکرد من اینو سوسک نکنم به منم ایناز نمیگن
من_ چه ربطی داره استاد فامیلی شما هم ملکیه اما ملکه نیستین که یا هستین خبر نداریم؟
یواش یواش پچپچ ها شروع شد
استاد_ ادم به بزرگترش احترام میذاره معلومه اینم بف فکرت نرسیده
من_ وای ببخشید من هواسم نبود چرا سر پا ایستادین پدر جان بفرمایید الان میگم آب قند بیارن براتون فشار که ندارین؟
با این حرفم خنده کلاس بالا رفت
ملکی رو با یه من ماست هم نمیشه خورد نوچ نوچ به من میگن گل پری
خخخخخخ حقته خوردی هستشو تف کن
ملکی ظربه ای به میز زد
اوخیییی مامان فدات
درس شروع شد و عسل از خنده قرمز شده بود
( هانیه)
خب گوزمیت من چه بدونم این چی میشه
استاد رفیع هنوز عین بز نگاه میکرد
من_ خب چیز میشه
ابرو بالا داد و گفت: چی ؟؟
من_ خب چیز میشه دیگه
باز ابروش رو بالا داد اه
من_ هدایت حمایت حلالت
اخ همه داشتن میخندیدن خب من چه بدونم شعار امام علی چیه چرا این دینی دست از سرم برنمیدارهههههههه من قراره دکتر بشم ناسلامتی به من چه امام علی چی گفتهههههههههههه
اون از بی آزار اینم از رفیع سرویس شدم با این دینی
الان حاظر بودم با مامانم توی طلا فروشی ولگردی کنم و اینجا نباشم
استاد رفیع _ برو بشین خانم برو
رفتم سر جام که گفت: بر خلافه گفته خانم رضا زاده امام علی برابری و برادری رو شعار خود میدونستن
چون اخر کلاس نشسته بودم بی خیال زر زداناش شدم و با موبایل به راشین پیام دادم تا بعد کلاس منو برسونه
کلاس تموم شد نفسی راحت کشیدم خدا رو شکر
والا اگه خود پیامبر میومد امتحان معارف اسلامی رو بده زیر ده بود
به سمت کلاسی که ایناز اونجا بود رفتم
با عسل بیرون اومد اما اونقدری عصبی بود کم بود گریه کنه.
عسل کنارم اومد
من_ چش شده؟؟
عسل_ با داداشم دعوا کرد
من_ وا بسم الله داداشت اینجا چیکار میکنه؟
عسل دلنگران به اینازی که با عجله از دانشگاه در اومد نگاه میکرد
عسل_ یه چیزی بگم بین خودمون بمونه فعلا به ایناز و راشین نگو
من_ باشه کلاس من تموم شده اما منم یه جایی باید برم بعدش اگه کاری نداری ادرس بده میام باهم یه جای دنج میریم
عسل لبخندی زد بعد خداحافظی رفت منم به طرف پارکینگ رفتم
راشین پشت رل نشسته بود
در رو باز کردم
راشین_ چقدر دیر کردی ایناز کو؟
من_ نمیدونم با عجله از دانشگاه زد بیرون
راشین_ بریم به سوی طلا فروشی که ننه جونت سرتو میکنه اگه زود نرسی
خدا جونم کی میشه یه نفس راحت بکشم از دست این طلا اه این چه بلایی بود به سر من نازل کردی اخه
سرم رو روی شیشه سرد ماشین میزارم این زندگی داشت پیش از حد صاف جلو میرفت دریغ از یه هیجانی
تنها هیجان من بودن مهمونی های خونوادگی بود خدا رو شکر خاله هام هستن وگرنه واقعا کسل کننده میشد زندگی
صدای موبایلم میومد
پیامک اومده بود از یه شماره ناشناس واا این کیه اونم شماره خط اصلی من
با خوندن پیامک چشام مثل وزغ شد
((اگه یه چیزی خریدی به پولش فکر نکن به این فکر کن که تو لایقشی مثل طلای گردن باریکت))
راشین_ هوووو چته رسیدیم الووووو
رسیده بودیم
راشین رو بوسیدم
من_ فداتشم مرسی زحمت شد
راشین_ قربونت سلام برسون
من_ باشه شیری جوونم بای
به داخل بازار رفتم به این بازار ( اوستی اورتولی ) بازار میگن اونقدری خوشگل هست که هر بار میام هوای خنک توش دگرگون میکنه منو اما اینم دیگه زیادیه هر روز میومدم اینجا از بازار خارج شدم به داخل (قزلچی بازار) که روبروش بود قدم برداشتم مامانم با دیدن من به طرف اومد
مامان_ سلام خانم دکتر من چطوری.
من_ فدای چشات مامانم
مامان_ وای هانیه نمیدونی این اقای فروزانفر هستا
من_ خب
مامان_ هزاران الله اکبر هزاران الله اکبر واسه خودش یه آقایی شده یه اقا شده ادم میگه بشینم پسره رو فقط نگاه کنم
من_ خب می رفتی نگاه میکردی
با این حرفم مامان چشم غره ای به من میره اوففففف اینو کم داشتم الان
(راشین)
نمیدونم چرا دلم به این عسله خوش نبود والا چیکار کنم
به طرف خونه رفتم
چقدر خوابم میومد همین که خواستم در رو باز کنم
موبایلم زنگ خورد
این کیه اخه
عههه این که عشق منه
من_ جونم
انتظار داشتم بازم به من بگه چطوری راشینم ولی صدای زنی تو گوشم پیچید
دختره_ ببینم تو کیه نوید من میشی
اخخخخخخخ گمونم این همون دختره هست که چند روزه میخواستم از نوید گاوه اتو بگیرم اخ که افتاد تو دامم
من_ والا من عشق اول و آخرشم تو کیشی سلیطه؟
دختره_ اگه زنی بیا به بوستان ...... اونجا ببینمت
من_ منتظر باش عفریته
اخیشششششششششششش حالا رو موبایل مت صدای گوز میزاری نوید جوون بچرخ تا بچرخیم بی خیال خواب شدم
اخخ مامان کجایی ببینی نوید تا چند ساعت بعد به دستای خودت به قتل میرسه
خخخخخخ
بعد ناهار پیش ننه جونم رفتم
من _ مامانی
مامان_ چیه راشین چیشده
من_ مامان یه دختره بودااا نوید رو تیغ زده بود
مامان_ خب؟
من_ امروز ساعت ۴ تو پارک قرار گذاشته گفتن بهت بگم اگه خواستی بیا
مامان_ راشین شوخی که نمیکنی؟
من_ نوچ
مامان_ آفرین بهت دختر اگه من این دختره رو پیدا کنمااا یه قول ماشین هر مدلی رو میخرم برات
اخ جووووووون
تف کن داداش هسته رو الانه که از مامان هم کتک بخوری
ساعت ۴ بود
مامان_ پس کو راشین؟ منو از کارم گذاشتی
من_ من چه بدونم اه.
صدای ظریفی اومد
_سلام
من و مامانم به پشت برگشتیم
خاک تو مخت نکنم داداش این چیه تو انتخاب کردی همه جاش که عملیه این ایشششششششششششش
مامانم با دیدن دختره روش پرید: عنتر عملی تو به چه جراتی پسر منو تیغ میزنی هااااااااا
حالا مامان اونو میزد اون مامانو.
ای نفسسسسس کشششششششش هیچ کس حق نداره رو جیران من دست بلند کنه منم شروع کردم دختر رو زدن
من_ مامان داره فرار میکنههههههه
مامان_ ولش کن من خوب زدمش شب هم داداشتو تو اتاق گیر بنداز به اونم میگم واسا
( ایناز)
پسره بیشعور بی ادب
از بس گریه کرده بودم حال نداشتم
بدون اینکه به کسی سلام بدم مستقیما رفتم اتاقم واقعا نیاز به خواب داشتم
امروز قرار بود بابام بیاد
بعد یه خواب یک ساعته به طرف حال رفتم
اما مثل همیشه چرا بوی غذا نمیومد وااا تلفن خونه رو برداشتم و به مامانم زنگ زدم بعد چند ثانیه بوق زدن برداشته شد
مامان_ الو
من_ الو مامان کجایی
مامان_ بدبخت شدیم ایناز بدبخت شدیم
من_ یعنی چی ؟ چی میگی تو مامان
مامان_ بابات گوشی رو برنمیداشت وقتی به محل کارش زنگ زدم گفت بردن زندان دوهفته هست زندانه
با حرف های مامانم مغزم سوت میکشید
من_ مامان چیکار کنیم
مامان_ نمیدونم هیچ چیز نمیدونم فقط انگار نوه رییس بابات اردبیله
من_ کیه مامان
مامان_ همکار بابات گفت اسمش رادین ملکیه
چی
چی میگفت مامانم امکان نداشت
مامان_ انگار بابات کل بودجه اون شرکت رو به یا کشور دیگه انتقال داده میخواسته خودش هم از کشور بره دستگیرش کردن
رئیس شرکت هم رضایت بده نیست نمیدونم چیکار کنم تو هم تو خونه نمون عزیزم امروز صبح چند تا آدم اومده بود کم مونده بود در رو بشکونن بیا خونه خالت منم اونجام
من_ میام باید یه کاری انجام بدم میام
خدایا خودت میدونی پدر من تا به این سن مال حروم نخورده خودت کمک کن
گاهی آدما از روی ناچاری به خدا میگن ترو خدا کمک کن
نمیدونستم چیکار کنم
لباس پوشیدم و کتاب های دانشگاه رو برداشتم فعلا باید میرفتم خونه خاله چیکار باید میکردم نمیدونم باید میرفتم پیش ملکی
خدا جونم خودت کمک کن
(راشین)
من_ میگم عسل واسه تو رو هم برنمیداره؟؟
عسل_ اره هانیه واس تو چی؟؟
هانیه_ نه چیزی نشده باشه؟؟
من_ من چه بدونم اما یه هفته هست به هیچ کلاسی نیومده
عسل_ بچه ها اونجا رو اون اینازه یا من خیالاتی شدم
به جایی که عسل نگاه میکرد کردیم واقعا ایناز بود
هانیه_ این چرا سرتا پا سیاه پوشیده
من_ عجیبش اینه ارایش نزده.
عسل_ اصلا اینا به کنار چرا داره گریه میکنه
آیناز داشت میرفت داخل دانشگاه
من_ من برم ببینم چیشده شما اینجا باشین تا شک نکنه
یواشکی از پشتش رفتم اول رفت اتاق رضوانی( رییس دانشگاه )
بعد رفت دفتر ملکی واااا از ملکی چی میخواد این
ملکی مغرور بود اما از لاس زودناش خبر داشتم
(رادین)
من _لعنتیاااااااا مگه بهتون نگفته بودم هرکسی رو وارد اون دم و دستگاه نکنین هااااااا
+ اقا من بخداا خبر نداشتم چنین آدمیه
من_ قطع کن به اون حرومزاده نشون میدم یالاااااا
لعنت به همتون
مهرداد فکری چقدر اشنا میومد باید کار های انتقالی خودم و عسل رو بگیرم برای تهران باید این مردک رو ادم میکردم
مهرداد فکری حالا برا من آدم شدی که بخوای زحمت های چندین ساله خاندانم رو به باد بدی
صدای در مانع فکر کردن من به این ماجرا شد
من_ بفرمایید
سرم تو یکی از پرونده های کنفرانسم بود
_سلام
سرمو بلند کردم
مهرداد فکری
ایناز فکری
نکنه.............
من_ چی میخوایی خانم فکری ؟
بیشتر بهش نگاه کردم سرتا پا سیاه پوشیده بود گریه هم میکرد نکنه یکی مرده
ایناز_ اقای ملکی من باید باهاتون صبحت بکنم
من_ چه صحبتی من با تو چرا باید حرف بزنم هر حرفی داری الان بگو
ایناز_ درمورد مهرداد فکری
با حرفی که زد یقین اوردم چیزی که تو مغزم ویراژ میرفته درست بوده نمیدونم چطوری کنترل خودمو از دست دادم
جلو رفتم که یه کشیده به صورتش زدم
من_ هرزه میدونی اون پدر حرومزادت چه ....... خورده هانننن
از موهای کوتاهش گرفتم که باعث شد ناله بکنه
من_ هنوز اومدی میگی باید حرف بزنیم هانننننن
لال شده بود
پوزخندی زدم
من_ گمشو به خراب دونیت و زجر هایی که بابا جونت قراره بکشه رو نگاه کن
هیستریک داشت میلرزد
پوزخندی زدم
کنار گوشش
من_ چیه جوجه چرا دادی میلرزی؟
+هوووووو داری چه ..... میخوری حرومی؟
این دیگه کی بود
اومد تو و در رو بست
راشین_ مرتیکه ولش کن بهت میگم عوضی؟
من_ نه بابا ببین دوستت رو چطوری میلرزه خیلی زیاد میخوای خودت بیا بگیر قورباغه کوچولو
راشین_ چی زری زدی الان بهت نشون میدم