جودی ابوت
بابا لنگ دراز
بعید میدونم کسی باشه که اسم این کتاب رو نشنیده باشه و از کلیت داستانش بی خبر باشه.
حداقل هممون تو بچگی قسمت هایی از کارتونش رو دیدیم.
کتاب تیرماه چالش طاقچه ۱۴۰۰، کتابی است که بیش از ۱۰۰ سال از نگارش آن گذشته باشد.
یک کتاب فوقالعاده زیبا، لطیف و آرامش بخش?
انقدر این کتاب لطیف و زیباست که وقتی غرق در مطالعه اش میشم حس میکنم کسی در حال نوازش کردن من است…
از بچگی از کتاب هایی که به شکل نامه نگاری نوشته شده اند بدم می آمد حس میکردم کتاب نیستند و رغبتی به خواندنشان نداشتم.
اما بابالنگ دراز فرق میکند.
باراول از کتابخانه عمومی امانت گرفتم شاید ۸ سال پیش بود.
لذت بردم?
و حالا بعد از این همه سال دوباره بابالنگ دراز را به دست گرفتم و باز هم از حلاوتش لذت بردم حتی خیلی بیشتر از بار اول
خیلی دوست دارم هرچه سریعتر دشمن عزیز رو هم شروع کنم.
طنز لطیف
نکات روانشناسی دقیق
عزت نفس جودی
جذابیت جروی??
چی بگم دیگه؟ واقعا فوق العاده است. و پر از دیالوگ های ناااااب
بریم چندتا دیالوگ جذاب بخونیم ?
*بابا جون، آنقدر که تفریحهای دانشکده برای من ناراحتکننده است درسهای آن مشکل نیست. بیشتر اوقات من نمیفهمم دخترها چه میگویند و برای چه میخندند، شوخیهای آنها مربوط به گذشته است که همهکس جز من در آن سهیم است. احساس میکنم که در دنیا بیگانه هستم و زبان مردم را نمیفهمم و این امر مرا بیچاره کرده است. در دبیرستان دخترها دستهدسته دور هم جمع میشدند و به من نگاه میکردند همه میدانستند که من با آنها فرق دارم. گویی نام ژان گریر بر سر تا پای من نوشته شده، آنوقت بعضی از آنها که میخواستند مهربان باشند میآمدند و مؤدبانه با من صحبت میکردند. آه که چقدر از همه متنفر و بیزار بودم. بیش از همه از آنها که تظاهر به نیکوکاری و محبت میکردند.*
*با مردها سروکلهزدن جداً تدبیر لازم دارد، اگر آدم نقطه حساسشان را پیدا کند مثل گربه خرخر میکنند و اگر برخلاف میلشان رفتار کنی چنگ میزنند.*
حواستون هست اینو به همسر آینده اش گفته??
*تنها عاملی که مانع از قورباغه جمع کردن من میشود اینست که در اینجا هیچ قانونی جمع کردن قورباغه را منع نکرده است.*
آخ از حس جداب قانون شکنی?
*وقتی که انسان هیجده سال با بیست نفر در یک سالن خوابید، تنها بودن عالمی دارد. این اولین باری است که من توانستهام با جروشا آشنا شوم و او را درست بشناسم، گمان میکنم از او بدم نیاید، شما چطور؟*
*من سه جفت دستکش چرمی خریدهام. البته من از دستکشهایی که انگشت ندارد و بچهها دست میکنند داشتهام، یعنی از دختر عید نوئل گیرم آمده اما دستکش حقیقی با پنج انگشت نداشتهام. هر نیمساعت یک بار آنها را از کشو میز بیرون میآورم و دست میکنم. خیلی خودداری کردهام که تا به حال آنها را سر کلاس نپوشیدهام.*
*من فقط سه چیز راجع به شما میدانم: ۱ـ شما قدبلندید. ۲ ـ شما متمولید. ۳ـ شما از دخترها بیزارید. حالا من اگر بخواهم شما را «آقای عزیز از دخترها بیزار» خطاب کنم اهانتی است نسبت به خودم، اگر بگویم «آقای متمول عزیز» این برای شما موهن است، مثل اینکه پول مهمترین چیزاهاست، از کجا معلوم که انسان همهی عمر غنی بماند، ولی آنچه مسلم است شما همیشه دارای این لنگهای دراز خواهید بود لذا من تصمیم گرفتهام که شما را بابا لنگدراز خطاب کنم. امیدوارم به شما برنخورد. این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت.*
بابالنگ دراز رو از اینجا بخونید.