از دیشب حس میکردم این شنبه قراره وحشتناک بشه و حسم درست بود!
من چهار شنبه مسابقه بدمینتون دارم و از دیشب نمیتونم مثل ادم راه برم.
امروز صبح بعد از یه تحقیر جانانه توسط معلم ریاضی که هنوز حرفاش توی سرم اکو میشه رفتم از بوفه سیب زمینی بگیرم و مجبور شدم با پای فلجم تا پایین برم.
سر خانومه انقدر شلوغ بود که کارت منو داده بود به یکی دیگه!
خلاصه کل زنگ تفریح دنبال کارتم گشتم و سه بار کل پله هارو بالا و پایین رفتم.
بعدش که دیگه نا امید شده بودم اومدم تو کلاس که همکلاسیم کارتمو بهم داد و گفت یه کلاس نهمی کارتتو برداشته بوده و اومد اینو دادش به ما.
من کارد میزدی خونم در نمیومد.
اخه اینم شانسه من دارم؟
کل سال سالمم موقع مسابقم یهو فلج میشم.
ولی حداقل زنگ اخر مشاورمون نیومد از خود شناسی بگه و بیارتمون بالا تا بچها نقاط ضعف و قوتمون رو بگن.
میگن من خیلی ادما رو میخورم و خودمو بالاتر از بقیه میبینم. ولی دوستام میگفتن اتفاقا اصلا اینجوری نیست و برعکسه ولی خودمم قبول دارم که یه سری وقتا شاید زیاده روی کنم.
ولی خب وقتی میگی خانوم میشه بیارینمون پایه تخته انتظار داری بهت تاج گل بدم؟
خب معلومه میپرم بهت.
و امروز یه اتفاق عالی تر افتاد.
بلاخره امتحاناتمون تموم شد.
البته چون امتحان اخر زبان بود هیچ کسی چیزی نخونده بود. چون ته زبان کتاب this is ali بود امسال.
و البته زنگی که معلم نداشتیم نشستیم اهنگ خوندنیم و جرعت حقیقت بازی میکردیم که بیوتی کلاس گفت میخواد موهاشو دکلره کنه.
من اینجوری بودم که وات؟
اصلا درکش نمیکنم.
واقعا از خواب شیرینش میزنه و شیش صبح پا میشه تا بتونه موهاشو حالت بده و ارایش کنه؟
واقعا ادما خیلی حوصله دارن.
خلاصه زنگ خونه که خورد و همه پایین بودن ناظم گرامی اومد و گفت باران حیدری باید با پریسا صادقی بره.
خب منو باران رفیقیم و چند تا کوچه خونه هامون فاصله داره.معمولا هم چهارشنبه باهم میریم.
خلاصه اونم رسوندیم و موقع بالا رفتن از پله ها اینجوری بودم که نهههههه.
با هزار بدبختی اومدم بالا.
از اونجایی که بابای من کل بدنش یه دور شکسته کاملا با دست زدن میفهمه ادم چشه.
و گفت این تقریبا یه هفته دیگه خوب میشه که احتمالا یعنی باید قید مسابقه رو بزنم.