پریسا از بچگی یکم منگول به نظر میرسید. از بچگی عاشق این بود که زودتر بزرگ بشه ولی وقتی 13 سالش تموم ش دیگه اینو نمیخواست.
فقط میخواست دوباره بشه همون پریسای 4 ساله که همش سرش توی ابرنگ و اهنگ گوش دادن بود.
دوست داشت همه چی دوباره برگرده به جوری که قبلا بود.
دوست داشت اوضاع مثل وقتی باشه که یه بسته پشمکو انداخت و ناراحت بود که دیگه پشمک نداره. ناراحتی هاش همین قدر کوچیک بشن.
الانم انگار 4 تا از بستهای پشمکشو انداخته بود زمین و براشون ناراحت بود.
دوست داشت دوباره توی مهدکودک راجب بنتن حرف بزنه در حالی که دخترای دیگه داشتن راجب پونی حرف میزدن. چون اون موقع نمیفهمید درک نمیشه. چون هیچ ایده ای نداشت متفاوت بودن یعنی چی و همسن هاش هم با تفاوت هاش کنار میومدن. ولی وقتی 10 سالش شد دیگه عجیب به نظر میومد.
چون وقتی بچه بود ادما براشون مهم نبود متفاوته... ولی الان اوضاع خیلی فرق میکنه.
حس میکنم یه عذر خواهی به خودم بدهکارم. به پریسا ی 4 ساله. ببخشید که شدم اون ادمی که میخواستم. ببخشید نتونستم ارزوهاتو براورده کنم. ببخشید بهت گشنگی دادم چون فکر میکردم زشتی.ببخشید بابت همهچی
اگر پریسای 4 ساله میدونست در اینده انقدر اسفالت میشه ایا بازم توی عکسش میخندید؟
اگر میدونست دنیا اونجوری که به نظر میاد نیست ایا لبخند میزد؟
اگر میدونت الان اون ادمی نیست که میخواد ایا لبخند میزد؟
کاش یه جوری بودم که پریسای 4 ساله بهم افتخار میکرد.