
دیشب داشتم به خاطراتی که خیلی دوسشون دارم فکر میکردم

اون روزی که با تارا برون بودیم و یه کوچولو بهم لبخند زد
پی نوشت:بچه ها خیلی ازم خوششون نماد پس....

وقنی با نیما روی چمنا دراز کشیدیم و دو ساعت راجب هری پاتر و فرندز حرف زدیم. ( وقتی تو و داداشت هر دو پاترهدین)

من 90 درصد دارم تو اتاقم کتاب میخونم و یه بار تا صبح کتابای هری پاتر رو کامل خوندم و خیلی به خودم افتخار کردم.(ابته چیز افتخار امیزی نیست)

وقتی با رفیقم تو مدرسه بدمینتون بازی کردم. چون بچه هامون بدمینتون بلد نیستن و فقط من و مهتا بلدیم رقابت تنگاتنگی شد.
با باخت 18-21 به من بد سوخت.

اولین مسافرتی که یادم میاد.(من به جز این مسافرت هیچی از قبل 5 سالگیم یادم نیست)
من همیشه اولین اتفاق ها برام مهمن و این هم برام خیلی مهمه.

اینجا خیلی کوچیک بودم ولی عکسای این شمالو خیلی دوست دارم چون خیلی باحالن.
پی نوشت: یه گوگولی ای بهم اعتماد به نفس داد که عکس از خودم بزارم و میخوام بگم مرسی گوگولی