روزی گلی از زمین سر برآورد.
روئید و روئید .
غنچه شد و شکفت.
زیبا و خوش رو
خوشرنگ و خوش بو
بلبل ها به عشق گل ها نغمه خوانی میکردند.
گل تازه شکفته هوس پرواز به سرش زد.
دلش میخواست مثل بلبل ها دنیا را زیر پا بگذارد و لذت پرواز را بچشد.
احساس کرد ساقه دست و پا گیرش است.
تصمیم گرفت جدا شود و طعم آزادی و لذت پرواز را بچشد.
از بلبل خواست که او را از شاخه بچیند و کمک کند به آرزویش برسد.
بلبل که فکری جز همنشینی با گل نداشت بی درنگ او را از شاخه چید.
به منقار گرفت و پرواز کرد .
گل تشنه شد. بلبل او را لب جوی آبی برد تا آب بخورد.
ولی گل از آب خوردن سیر نمیشد.آنقدر آب خورد که عطر خوش ورنگ ولعاب زیبایش را از دست داد.
شب شد و بلبل دلش نمیخواست روی علفزار سرد و نمناک بخوابد.
گل تشنگی را به تنهایی و بی پناهی ترجیه داد و با بلبل به لانه برگشت.گل شاداب هر لحظه پژمرده تر میشد و مرگش نزدیکتر
دلش برای ریشه و ساقه اش تنگ شده بود. اما پشیمانی سودی نداشت.
گل دیگر نه هوای پریدن در سر داشت و نه هوس آزادی
اما بقیه گل ها که شاهد مرگ گل نبودند به جسارتش غبطه خوردند و از گل بودنشان لذت نبردند