number21
number21
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانی احمقانه؛


شب رویایی یا روز جهنمی. بیخیال:)

وقتم تنگ و مهم بود، چند روز دیگه آزمون تعیین مرکز داشتم. آستین لباسم رو دادم بالا و سوار اتوبوس شدم وقتی به صندلیش رسیدم یهو مکث کردم اونم نگاه ام کرد، چیزی نگفتم و رفتم چند صندلی دورتر نشستم.

آخرین اردوی مدرسه بود و از این بابت که آخرین بود عمیقا خوشحال بودم. لبخند زدم و چشامو بستم تا یبار دیگه فن فیکشن مورد علاقه ام رو تو ذهنم برم. میخواستم از لحظه لذت ببرم. از همین اتوبوس گوگولی، بچه هایی که منو نمیشناسن و احساس تنهایی. صدام زد: هی، خوبی؟ میتونم جات بشینم .

خب وسط راه بود، اتوبوس تند حرکت میکرد و ایستاده بود بهش گفتم: میخوای بیام جات؟ من میخوام تنها باشم.

گفت: من نمیدونم چقدر ناراحتی و چقدر اهمیت میدی و شاید یکم عصبانی ای، اما نه.

موهاشو نگاه کردم، راستش بهش حسودی میکردم، تو کلاس پر طرفدار بود و همیشه با دوستای بیرون از کلاس و سال پایینی ها میچرخید. همشون دنبالش بودن اما اون بدون توجه بهشون بی محلی میکرد.

گفتم: برای آخرینِ آخرینِ آخرین بار در مدرسهِ فارمن.

نشست، سرمو برگردوندم.

هی؟ نظرت درباره ژاکتم چیه؟

خب.. خوبه.

اوهوم.

رنگشو دوست دارم .

میدونم.

منم میدونستم...میدونی؟ من میترسم. من واقعا میترسم، از روابط، یعنی از تو ، از امسال، از خودم، از آینده، تنها جای امنی که دارم همین نمیدونما و مامانمه.

خب ، میخوای واقعیتشو بگم. منم ازت میترسیدم، برای همین آهنگ مورد علاقه ام و آهنگای مورد علاقه ام رو بهت ندادم.

ممکنه من از اهنگت و آهنگات بدم بیاد و اصلا دوستشون نداشته باشم.

آره.

منطقیه.

میتونم مزخرف ترین اهنگ دنیا رو برات بفرستم؟

آرره. موافقم. بفرس.

برا چی ازم میترسی؟

چون دروغ گفتم.

خب..میدونم

ببخشید..

مهم نیستش، من دوست داشتم دربارت بیشتر بدونم‌ و خب الان بیشتر دربارت میدونم..

منم دوست داشتم آدم اجتماعی ای باشم، و الان با اجتماعی ترین بچه مدرسه دوست شدم.

فقط اینکه الان اونم مثلت درونگرا شده.

موهامو سفید میکنم.

من ناخنام رو سیاه میکنم.

این تصمیم ربطی به تو نداره، مو سفید، حس خفنی بهم میده ، فقط، یکم خارج از منطقه امنه.

همچنین.

میتونم دستت رو ببوسم؟

موهای آبیشو تکون میده . مطمئن نیستم.

باوشه، حیح.

اره.

مطمئنی؟

آره .

نمیخوای برنامه بریزی؟

نه.

خب .

تو نمیخوای.

آره .

هوم.

ببخشید.

منم متاسفم که اومدم جات و خب شاید اینکه یهو اینقدر آدم دیدی شاید و اینکه بعضیا یه چیزایی میگفتن و ..

اوهوم.

واقعا ببخشید، درک میکنم که به عنوان کسی که دوسال هیچ حرفی نمیزدی . تغییر مزخرفی بود.

من اون دوران فقط همون دو هفته اولو دوست دارم.

منم.

ممنونم.

ممنون .

..

هی رسیدیمم

رسیدیم‌. میگم، خب الان میخوای باهم بریم سرزمین بادیه یا تشک پرشه؟

اره اره اره، نظرت چیه بریم زیر آلاچیقا؟

***

خب، وقتی به گذشته نگاه میکنم، ارزش خیلیی کوچولویی میبینم. و میفهمم که از اول اشتباه بود. "دراما".

الان که چشمم به این نوشته افتاد کاملا فراموش کرده بودم که من همچین چیزی نوشته بودم.

من توی یک شب تخلیه تمام احساساتمو کردم، و بعدش حس بدی داشت که مستقیما فرستادمشون. چون فقط انباشت عذاب وجدانم بود و تنها راهی برای رهایی.

کمی به جواب درستِ چرا؟ نزدیک شدم.

وقتی یکم خوندم کم کم یادم اومد، اینجا یسری ارزو نوشتم. دیگه نخوندمش.

این مال یه دوره ای از من بود و این نوشته از منه و فکر میکنم تنها چیزی که میتونه به نوشته ارزش بده همینه.

این نوشته رو در ۱۶ آبان تموم میکنم.


هیجانی که با نوشتن میجوشد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید