این روز ها خیلی سردرگمم و نمیدونم باید چیکار کنم.
نمیدونم چرا درس میخونم؟
چرا اینجوری زندگی میکنم؟
باید چجوری زندگی کنم؟
و واقعا دوست دارم چجوری زندگی کنم؟
کلاس چهارم دبستان یه معلم داشتیم که خیلی پیش بچه ها محبوب بود و کم مشق میداد. اما من بیشتر جلسه ها مشق هاشو نمینوشتم. بچه هارو گروه گروه تقسیم کرده بود. سرگروه ما هر جلسه با حرص میرفت میگفت که من ننوشتم. سری هایی که مینوشتمم چون خیلی خوب نمینوشتم و بد خط مینوشتم میرفت و بازهم ازم شکایت میکرد. خب اونجا واقعا برام مهم نبود که معلم چه فکری میکنه. و بقیه بچه ها چه فکری میکنن . فکر میکنم عادت کرده بودم . به اینکه نمینویسم و مهمم نیست. اما الان دقیقا برعکسش شدم و خیلی اهمیت میدم. اثر محیط هم هست. اما من، همون بچه خودسر تصمیم گرفتم که توی این محیط رقابتی بیام.
الان من به گذشته فکر میکنم. به الان فکر میکنم و به آینده فکر میکنم. و نمیفهمم باید چه تصمیمی برای زندگیم بگیرم. شاد باشم. تلاشگر باشم. غمگین باشم. ربات باشم و ..
خب خیلی وقتا فکر میکردم اونجا عجب احمقی بودم. اما الان میفهمم که تقصیر من نبود که نمینوشتم و من کار درستی میکردم که با زندگی کنار میومدم و فکر های بقیه برام مهم نبود و تنها کار و بهترین کاری که من میتونستم اون زمان بکنم همین بود.
الانم این شرایط یعنی فشار دیگران و ضعف من رو دارم تجربه میکنم. با این سردرگمی کنار میام. و آرومم حرفای دیگران مهم نیست. این دوره هم میگذره. همراه با آدمهاش.
به جای اینکه بگم ووهه! چرا اینجوری شدم و ماسکهارو یکی یکی وردارم بزنم به مغزم، به صورتم و به همه چیزم؛ تصمیم میگیرم خودِ سردرگم ام باشم و بگم "نمیدونم"
در آخر : دنیا به نظر عادلانه نخواهد بود. هرکس سهم خودش را میگیرد..