ویرگول
ورودثبت نام
توت فرهنگی
توت فرهنگی
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

نسبی یا مطلق؟

اول یه تعریف خلاصه بکنم بعد برم سراغ چرندیات خودم.

مطلق یعنی چیزی که در تمام شرایط درسته. نسبی یعنی نسبت به یه چیزی درسته نسبت به یه چیزی غلط.


یعنی چی..

توی کلاس زبان یه دختری بود به اسم مریم. مریم قد بلند بود و نسبتا خوش تیپ با چهره ای معمولی نه خوشگل بود نه زشت. جذاب نبود ولی نمک داشت قیافه ش. استایل بدنش هم خوب بود، خوش اندام بود و قد بلند. یه بار موضوع یکی از جلسات این بود که چه ویژگی از خودتون رو دوست ندارید. من گفتم دماغم رو دوست ندارم. هرکی یه چیزی گفت و مریم در کمال تعجب همگان گفت قد خودم رو دوست ندارم. ما فکر کردیم اینکه قد بلنده خوشش نمیاد. ولی مریم گفت دوست داره قد بلند باشه!

همه ی بچه های کلاس و معلم متفق القول عقیده داشتیم که مریم اتفاقا قد بلنده! اما خودش اعتقاد داشت قدش کوتاهه. سرانجام کاشف به عمل اومد که مریم در خانواده ای بزرگ شده که همه شون غول پیکرن! مثلا برادرش دو متر و ده سانت قد داره. به همین دلیل مریم همیشه حس میکرده قد کوتاهی داره! در حالیکه در جامعه، مریم یه دختر قدبلند و خوش تیپ به حساب میومد.

با این داستان واقعی، خواستم بگم مسائل نسبی چه بلایی سر ما میارن. خیلی وقت ها که افسرده میشم از اینکه چقدر بی پولم، فورا به این فکر می کنم که پولدار بودن چقدر نسبیه. من نسبت به همسایه کناری واقعا بی پولم، ولی نسبت به همسایه اونطرفی واقعا مرفه به حساب میام. وقتی بین سه تا همسایه کنار هم اینقدر تفاوت هست، حساب کن بین آدم های یک شهر، یک کشور و حتی بین چند کشور چقدر تفاوت هست.

وقتی یه چیزی نسبیه، به نظرم اصلا نمیشه گفت هست یا نیست. اصلا وجود نداره. مثلا پولدار بودن وجود نداره. یکم فهمش سخته، ولی میشه بهش فکر کرد. مریم رو در نظر بگیرید، آیا قد کوتاه بودن یا قد بلند بودن اصلا وجود داره؟؟؟؟

ولی خبر بد اینکه ما آدم ها اصلا نمیتونیم به چیزهای نسبی فکر نکنیم. روانشناس های زرد کثافت همش میگن مقایسه نکن، اما وقتی تو ایستگاه اتوبوس منتظر یه لگن گثیف ایستادی که بتونی یک ساعت به میله آویزون بشی و برسی سر کاری که ازش متنفری، نمیتونی زندگی لجنت رو با اونی که توی بی ام دبلیو نشسته و داره میره برای کفش های جدیدش تیشرت ست کنه مقایسه نکنی. تو هیچوقت نمیتونی به چیزهای نسبی توجه نکنی و نمیتونی خودت رو با بقیه مقایسه نکنی. حتی اگه تلاش کنی مقایسه نکنی، ذهن و مغز و ناخودآگاهت خودشون زحمتش رو می کشن. حتی توی خواب هم این مقایسه ها ادامه داره. خواب می بینی با کسی هستی که دوسش داری یا خونه ای رو داری که آرزوش رو داری. حالا وقتی بیدار شدی ببینم میتونی کل روز دپ نباشی؟

پس چه کنیم؟ چاره چیه؟

شاید بعضی ها بگن راه حل اینه که به چیزهای مطلق بیشتر توجه کنیم و بهشون اهمیت بدیم. خب، بیاین چند تا چیز مطلق اسم ببریم. چیزهایی که در هر شرایطی درست و خوب هستن.

خب، اگه اجازه بدید اسم ببریم چند تایی...

خب...

اسم ببریم دیگه...

معطل چی هستم؟

چی؟


واقعیت اینه که من هرچی فکر میکنم چیز مطلقی به ذهنم نمیرسه.

شاید بشه گفت مثلا خدا!

خدا یه چیز مطلقه. این یعنی چی؟ اتفاقا نیست! خدا برای یه نفر خوبه برای یکی بد. حتی برای یک آدم مشخص، روزی که جایزه بانک براش واریز شده خدا خوبه... روزی که ماشینش توی بارون پنچر شده و زاپاس هم پنچره خدا بده. خدا توی اماکن زیارتی خیلی خوبه (دقت کردید؟؟) و خدا توی پاساژها اصلا موجود خوبی نیست. حتی ممکنه خدا اول یه فیلم سینمایی خوب باشه، وسطش بد باشه و آخرش اصلا نباشه. وقتی خدا اینهمه نسبت به شرایط متفاوته، پس مطلق نیست!

شاید بگید خب خودِ خدا مطلقه، ولی برداشتی که ما ازش میکنیم نسبیه. خب این رو میشه گسترش داد به همه چی. واقعا چه چیزی هست که خودش مطلق نباشه؟ همه ی موضوعات عالم خودشون مطلق هستن و برداشت ماست که نسبیه.

اصلا یه چیزی بگم؟

بجز برداشت های ما، چه چیزی اصلا وجود داره؟

تمام چیزی که ما میدونیم و می فهمیم و می بینیم و حتی لمس میکنیم، برداشت های ما هستن و نه واقعیت!!!

دارک شد نه؟

همه چیز برداشتِ ماست!!!

پس وقتی میگیم خودِ خدا، در واقع خود خدا چی هست اصلا؟ آیا وجود داره؟ آیا خودِ یه چیزی اصلا وجود داره؟


خب بله واقعا وجود داره. ولی اون خودِ یه چیزی رو چه کسی میخواد درک کنه که بگه وجود داره؟ اگه درک میکنه که خب پس بازم با برداشتِ یه نفر مواجهیم (حتی اگه اون یه نفر پیامبر، جبرئیل یا روحِ جهان باشه!) و اگه درک نمیکنه که خب پس خودِ یه چیزی هم وجود نداره!

سخت شد؟

برای خودم هم سخت شد!

اما همینجوری دارم مینویسم و میرم جلو حتی نگاه نمیکنم که چقدر طولانی شد یا چقدر دارک شد... اینا چیزایی هست که واقعا میشه بهشون فکر کرد و دیوانه شد، یا میشه اصلا بهشون توجه نکرد و رفت سر کار و زندگی رو ادامه داد.

توی فیلم ماتریکس1 (که اگه قرار باشه یه دونه فیلم دیده باشید اینه) یه پلان هست که کاراکتر داره استیک میخوره... بعد دیالوگش خیلی خوبه. میگه من میدونم این استیک واقعی نیست... ولی میخورم و لذت می برم ازش...

و این کاراکتر یکی از رذل ترین کاراکتر های فیلمه. کاراکتری که یه آگاهی ای داره، ولی میخواد این آگاهی رو عمدا به دست فراموشی بسپاره.

جالبه در اصطلاح دینی هم وقتی میگن کافر، کفر یعنی پوشاندن. و کافر یعنی می دونه یه حقیقتی هست، ولی عمدا روی اون حقیقت رو می پوشونه. مثل کسی که میدونه فرش کثیف و آلوده شده، ولی روش یه رو انداز میندازه که کسی نفهمه. یا مثلا کسی که میبینه آژیر خطر روشن شده، ولی بجای رفع عیب، آژیر رو میشکونه (قسمتی از انیمیشن معرکه ی ماداگاسکار)

خلاصه که خیلی حرف زدم باید ببخشید.


یادداشت برای خودم:

تو پست بعدی از زندگی لجن خودت بنویس

تو پست بعدترش راجع به خدا بنویس

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید