حالا بالاخره زندگی هدیه هست یا نیست؟
اگر هست بابتش از کی سپاسگزار باشیم؟
اگر نیست از کی شاکی باشیم؟
اینها سوالات مهمی هستن. اما بالاخره زندگی هست دیگه. خوب یا بد. زندگی وجود داره و ما وجود داریم و جهان وجود داره. الان میخوایم باهاش چیکار کنیم؟ با زندگی چیکار کنیم؟ با خودمون چیکار کنیم؟
میدونم که خیلی ها ممکنه همین وجود رو زیر سوال ببرند. مثلا بگن مثل فیلم ماتریکس، همین بودنِ ما و جهان یه توهمه و واقعیت نداره. باید بگم من خودم جزء همین دسته هستم. منم معتقدم جهان پیرامون ما و حتی خود ما اونی نیستن که ما درک می کنیم. این از نظر علمی هم ثابت شده. مثلا دیگه ثابت شده که رنگ اصلا وجود نداره، صدا وجود نداره و تمام اینها فقط یه سری فرکانس و موج هستن.
یا مثلا حجم و هر چیزی که حجم داره در واقع 99.99 درصدش فضای خالی هست. یا حتی ثابت شده که یک جسم در یک مکان خاص میتونه هم باشه هم نباشه. و تمام این یافته های علمی داره تمام باورهای هزاران ساله ی ما رو زیر سوال می بره.
اما من میگم حتی اگه وجودِ همه چی یه توهم باشه، این توهم خودش وجود داره. اگه من یه خواب باشم تو مغز یک نفر، در حد همون خواب وجود دارم. در حد یه توهم بالاخره وجود دارم. در حد یه فرکانس یا نمیدونم یه خیال وجود دارم. بالاخره هستم حالا به هر شکلی و به هر تفسیری.
حالا که وجود دارم، میخوام با این وجود چیکار کنم؟
اصلا میتونم که کاری کنم؟
یادداشت برای خودم:
پست بعدی راجع به جبر و اختیار بنویس