من میخوام توی این مقاله درمورد تجربه خودم توی زندگی متاهلی بگم و در مورد آسیبی که فکر می کنم ناآگاهی به دخترای کم سن و سال مثل خودم وارد می کنه.
من متولد ۸۰ هستم و ۲۰ سالگی وقتی دانشجوی ترم چهار رشته ی ریاضی دانشگاه صنعتی اصفهان بودم به طور کاملا ناگهانی ازدواج کردم کاملا سنتی و بدون آشنايي، خودم هم اصالتا اصفهانی هستم و ساکن اصفهان هم هستم و شوهرم از شهر یزد هستن.
حدس میزنم خیلی تعجب کرده باشین و خب عجیب تر از اون اینکه ما از اول دفعه که همدیگه رو دیدیم تا روز عقدمون فقط ۲۴ روز طول کشید.
حالا بگذریم از مقوله ازدواج، قول می دم کامل یبار براتون راجب مشکلات بعدش بنویسم.
یکسال دو ماه بعد از عقد من باردار شدم!
هنوز عروسی نکرده بودیم ، جهیزیه نبرده بودیم و خب تو راه اصفهان یزد بودیم هر هفته که متوجه بچه تو راهی مون شدم.
تو مدت یک ماه خونه اجاره کردیم و جهیزیه بردیم چیدیم و عروسی هم گرفتیم که نگم چقدر عروسی به من سخت گذشت.
دیگه تقریبا بعداز ازدواج چون کرونا هم بود و دانشگاه آنلاین درست به درس و دانشگاه گوش نمیدادم و خب دانشگاه صنعتی هم از اون دانشگاه ها نیست، صفت و سخت هم که بخونی به زور یه نمره قابل قبول می گیری دیگه چه برسه تنبلی کنی.
خلاصه این از دانشگاه که یک سال دوران عقد هیچ درسی پاس نکردیم و هیچی از واحد باقی مونده کم نشد بعدش مرخصی بارداری و زایمان.
دانشگاه به کنار همش چه الان چه تو بارداری دارم تو ذهنم به این فکر میکنم چرا من هیچ کاری نکردم؟چرا هیچی ندیدیم؟چرا هیچی نفهمیدم؟
چرا حتی توی ماه عسل مزخرفی که رفتم کیش پنج ماهه باردار بودم؟
پس کی برم بگردم؟پس کی برم مسافرت؟چی شد زندگی؟ الان من ۲۳ سال دارم و آرزو هام الان که بهشون فکر میکنم همش برای پسرم و آیندشه.