تلفن به صدا در میآید، جوزف از مستراح بیرون میآید دستهایش را با پیراهنش خشک میکند و تلفن را برمیدارد:
_«سلام بفرمایید»
_«چرچیلم»
_«بله قربان»
_«تو فقط توسط دولت بریتانیا برای کشتن هیتلر فرستاده نشدی، درواقع بخشی از قرارداد تو با آمریکا و شوروی هستش و اونها هم میخوان قبل از فرستادنت ازت یه آزمون بگیرن تا مطمئن بشن از پس این ماموریت مهم برمیای»
_«هر موقع که بخواین من آمادهی آزمون دادنم»
_«همین الان! درحال حاضر حدود پنجا سرباز تو رو محاصره کرده داخل کوچه، توی خونه های همسایهات، بالای پشت بام و هرجایی که فکر کنی سرباز گذاشتن»
جوزف فریاد میزند:«من الان حتی یه تفنگم ندارم، شما باید یه فرست بهم بدین من به اسلحه نیاز دارم»
_«بعد از قطع شدن این تماس سربازها وارد خونت میشن»
_«نه، من خواهش میکنم من...»
تلفن قطع میشود، جوزف فوراً بسمت کشوی اتاقش میرود و سه چاقو بر میدارد، صدای پای بالا آمدن سربازها از پلهها میآمد و از آنجایی که جوزف تفنگی نداشت باید جای مناسبی را برای مخفی شدن انتخاب میکرد کمی به جاهای مختلف نگاه میکند و پنجره را باز میکند تا سرباز ها فکر کنند از آنجا فرار کرده است و سپس از سقف آویزون میشود،
سربازها وارد میشوند و همه جا را میگردند؛ داخل کمدها، زیر تخت، دستشویی و اتاقها و هرجایی که امکان مخفی شدن وجود داشت اونم درست درحالی که جوزف بالای سرشان از سقف اویزون بود، یکی از سرباز ها پنجره را نشان میدهد و میگوید:«امکان داره از اونجا فرار کرده باشه»
کسی که معلوم بود فرماندهی بقیه را بر عهده دارد از پنجره پایین را نگاه میکند:«هیچ سربازی اینجا نیست، لعنتی»
همه سربازها بجز یک نفر که برای نگهبانی از خانه مانده بود به سمت کوچهای که پنجره به آن باز میشود میروند، جوزف یکی از چاقوها را به آرامی از جیبش در میآورد و بطرف سرباز پرت میکند چاقو به کمر سرباز میخورد و روی زمین میوفتد، جوزف پایین میآید و بطرف سرباز میرود تفنگش را برمیدارد و سپس نبض سرباز را میگیرد سرباز مرده بود، لباسهای او را در میآورد میپوشد و جنازهاش را داخل کمد مخفی میکند سپس زیر لب میگوید:«من اومدم بچها»
و از خانه بیرون میرود، داخل کوچه و بالای پشت بام پر از سرباز بود اما همچنان جوزف شانس پیروز شدن را داشت و از آنجایی که پشت پیراهنش خونی و جای چاقو بود زیاد نمیتوانست در بین دیگر سربازان بماند، از طرفی هم کوچهای که پنجره به آن باز میشد بنبست بود و بقیه حتما متوجه کشته شدن سرباز و دزدیده شدن لباسش میشدند، جوزف فوراً خود را از کوچه خارج میکند و با یک تلفن در خیابان به چرچیل زنگ میزند
منشیِ چرچیل تلفن را برمیدارد:«بفرمایید»
_«جوزفم باید با چرچیل صحبت کنم»
_«هنوز زندهای؟ خیلی خوبه! الان وصلت میکنم به آقای نخست وزیر»
چرچیل:«سلام»
_«سلام قربان، من از کوچه بیرون اومدم الان باید چکاری کنم؟»
_«یک ماشین توی انتهای همین خیابون منتظرته سوار اون که بشی یعنی امتحان رو سر بلند بیرون اومدی»
ناگهان صدایی از داخل کوچه بلند شد:«یکی از سربازا مرده، جوزف لباس اون رو پوشیده»
سرباز ها به سمت جوزف حمله میکنند جوزف فرار میکند و وارد کانال فاضلاب میشود و از راه فاضلاب به سمت انتهای خیابان میدود، سربازها پشت سرش شروع به تعقیب او و تیر اندازی میکنند
جوزف در حالی که داشت فرار میکرد با تفنگ به سمت آنها تیر میزند و چهار نفرشان را میکشد او متوجه مشود که تیرهایش تمام شده است و بدونه هیچ اسلحه ۱۶ سرباز در تعقیب او و در حال تیر اندازی بهش هستند، تنها یک راه برایش مانده بود؛ جوزف تصمیم خود را میگیرد او دوست نداشت پس از این همه کار حرفهای اینگونه در فاضلاب شهر کشته شود پس نفسش را در سینه حبس میکند و فوراً خود را داخل آب فاضلاب میاندازد، سربازها که دیگر دستشان به جوزف نمیرسید ایستادند و حیرت زده به یکدیگر نگریستند،
دقایقی بعد جوزف با سرو وضعی کثیف از کانال فاضلاب خارج میشود و بسمت ماشین میرود، راننده را میشناسد؛ هر زمان که برای جوزف ماموریتی مهم اتفاق میافتد این راننده را برایش میفرستند. جوزف سوار ماشین میشود، راننده از دیدن سرو وضع جوزف خندهاش میگیرد و میگوید:«قبلاً با لباس خونی سوار ماشین میشدی الان...»
جوزف حرفش را قطع میکند و میپرسد:«سیگار داری؟»
_«آره، ولی فندک ندارم»
_«خب، راه بیفت»
راننده برای اینکه بوی بد داخل ماشین عوض شود شیشه های ماشین را پایین میکشد و به راه میوفتد.