
اینکه تصمیم بگیری با هیچکس حرف نزنی تا شاید آنها به سمتت بیایند، یک استراتژی نیست؛ یک سوءتفاهم است. شاید در ابتدا جواب بدهد، اما بعد از مدتی هر دو طرف خسته میشوند. رابطهها خاموش میشوند، دلها سرد میشوند، و آدمها بیآنکه بفهمند، حال یکدیگر را میگیرند. همینطور ساده، همینطور تدریجی، تنهایی شکل میگیرد.
بهجای این همه قطع ارتباط، میشود یک کار سادهتر و انسانیتر کرد:
مرزها را مشخص کنیم.
آدمهای نزدیکتر را بشناسیم، آدمهای دورتر را هم. و برای هرکدام نوعی از ارتباط را انتخاب کنیم که نه خودمان را فرسوده کند و نه آنها را دلخور.
وقتی با آدمهای نزدیکمان در تماسیم، وقتی از حال هم خبر داریم، وقتی گفتوگو جریان دارد—even کوتاه و ساده—حالمان بهتر میشود. احساس تنهایی کمتر میشود. مسیر زندگی قابلتحملتر و حتی لذتبخشتر میشود.
گاهی یک «چطوری؟» کوچک، بیشتر از هر شعار خودمحورانهای، جهان را گرم میکند.
تا در ویرگول بهتر دیده شود.