راحله و احمدصمد به تازگی خیمهشان را در دامنهی کوهی بلند برپا کرده بودند. این سفرهای گاه و بیگاه راحله را سر حال میآورد. هنوز اثرات افسردگی وحشتناکی را که دچارش شده بود، میشد در چهره و رفتارهای او دید.
همه چیز از آن روز لعنتی شروع شده بود. روز پاگشای آنها که همهی اقوام و دوستان برای دیدنشان به عمارت چند میلیون دلاری آنها آمده بودند. عمارتی که هدیهی پدر راحله بود. البته همهی آنها آدمهای ثروتمند و متمولی بودند اما هیچ کدام از آنها تحفهای مثل احمدصمد نصیبشان نشده بود؛ نه در مقام فرزند، نه داماد و نه همسر. حالا هم مادر راحله و احمد صمد حق داشتند فکر کنند فرزندانشان دچار چشم زخمی شدهاند که مثل بختک بر زندگی اولادشان افتاده است. تمام این یک و ماه نیمی که از ازدواجشان میگذشت این زوج جذاب و جوان مثل کولیهای بیجا و مکان در دل طبیعت از جایی به جایی دیگر نقل مکان میکردند. خیمه را که برپا کردند راحله از خستگی سفر، بقیهی کارها را سپرد به همسرش و در خیمه دراز کشید. از خستگی خوابش برد و وقتی با صدای چرقچرق سوختن هیزمها بیدار شد از آنچه از شکاف در خیمه میدید متعجب شد.
احمد صمد با زنی ژولیده و غریبه حرف میزد. زنی که راحله تا به حال نه دیده بودش و نه میشناختش.
به آرامی از جا بلند شد و شمارهی همسرش را گرفت. همچنان که گوشی بوق میخورد از شکاف در خیمه بیرون را میپائید که ناگهان با صحنهی عجیبی مواجه شد. احمد صمد با افتادن شمارهی همسرش روی گوشی دستپاچه شد و به زن غریبه اشارهای کرد که همزمان زن به طرف خیمه برگشت. با دیدن صورت پیرزن زشترو راحله جیغی کشید و مثل جنازه روی زمین افتاد. راحله حق داشت. صورت پیرزن پر از پشم بود. وقتی در بیمارستان راحله به هوش آمد به او گفته شد در خواب بیهوش شده است. حالا بعد از گذشت بیست سال از آن روزها راحله هنوز دلیل واقعی غش کردن خود را نمیداند، به جای او احمد صمد درس بزرگی از آن واقعه گرفت. اینکه هیچوقت قرارهای بدپیلهاش را تا دم در خانهاش نیاورد.
#تمرین
کلمات: خیمه، شکاف، درس، تازه، بختک، بیدار، پاگشا، پشم، جنازه، بدپیله
?تمرینی که امروز در لایو ۷ صبح استاد کلانتری داده شد. نوشتن متنی با ده کلمهی انتخابی که در ظاهر هیج ربطی به هم ندارند.