زینب ریگی
زینب ریگی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

سفر


قالب‌های کوچک تفلون شبیه قلب بودند. خودش خواسته بود همه را شکل قلب بگیرد.

مایه‌ی کتلت را با حوصله در دست شکل می‌داد و در قالب‌ها می‌گذاشت. بوی سماق و سیر داخل مایه، اشتها را باز می‌کرد. صدای تلویزیون را کم کرده بود تا بچه‌ها بیدار نشوند. روز جمعه، خوبیش به همین بود که بچه‌ها تا دیر وقت می‌خوابیدند.

چقدر قصه‌ی فیلم قشنگ بود. زنی از زندگی خودش راضی نبود، آه کشید آه مثل فرشته‌ای بر او ظاهر شد و زن را به جای کسی که دلش می‌خواست به جای او باشد برد. چند بار این صحنه تکرار شد. زن به جای هر کس می‌رفت تازه‌ می‌فهمید آدم این قصه هم پر از غم و درد است. نصف فیلم را می‌فهمید نصفش بی‌صدا بود. صدای جلزولز کتلت‌ها و گوجه‌هایی که سرخ می‌شدند، به گوش نزدیک‌تر از صدای تلویزیون بودند؛ درست مثل زندگی واقعی که داشت. آهی کشید. خنده‌اش گرفت؛ می‌دانست فرشته‌ی آه یک افسانه است، یک فیلم. ظرف و ظروف‌های کثیف را در سینک گذاشت و بی‌خیال فیلم شد.

سیر را در هاون چینی کوبیده بود. یاد روزی افتاد که مادربزرگ دو هاون کوچولوی خوشگل را به او و دختر خاله‌اش داد. گفت:

اینا رو بذارید تو جهازتون. یادگاری.الهی خوشبخت بشید.

خوب یادش مانده بود. همگی در ایوان نشسته بودند. مادربزرگ تازه دیشب از خانه‌ی خان‌دایی آمده بود. چند روزی خانه‌ی آنها می‌ماند و بعد به خانه‌ی دختر دیگرش می‌رفت. سر سفره‌ی صبحانه بودند که مادربزرگ هاون‌ها را از ساک کوچکش بیرون آورد و به آنها داد.

- واسه‌ی دخترای دایی‌تون‌م گرفتم. پنج‌تا شبیه‌هم. ایشالله توش زعفرون بسابید و زندگیتون همیشه خوشرنگ و معطر باشه.

روز آفتابی قشنگی بود. پدر سر صبح حلیم گرفته بود و مادر عدسی درست کرده بود.

چقدر او و دخترخاله‌اش آن‌روز ریزریز خندیده بودند؛ به خوشبختی‌شان، به نامزدهای خوش‌بر و رویشان، به آسیاب برقی‌هایی که مادرانشان برای جهازشان خریده بودند، به سعادتی که انتطارشان را می‌کشید..

بعد از صبحانه مادربزرگ امر کرده بود بساط لحاف تشک دوزی را راه بیندازند، قرار بود زن‌عمو هم به کمکشان بیاید.

مادر و خاله که گفته بودند هنوز زود است، مادربزرگ چشم‌غره‌ای رفته بود که

ماشاالله چه دل خجسته‌ای دارید.

مادربزرگ دستور می‌داد و پدر و مادر و خاله و زن‌عمو طول و عرض لحاف‌ها را وجب می‌کردند.

او نامزد پسرخاله‌اش بود و دخترخاله‌اش نامزد برادرش.

خیلی آهسته ظرفها را می‌شست تا بچه‌ها بیدار نشوند.

افسانه‌ی آه همچنان از تلویزیون با صدای کم پخش می‌شد.

صدای چرخاندن کلید در ورودی آمد. شوهرش بود. مثل همیشه همین ساعت روز می‌آمد.

از همان دم در صدا کرد:

چه خبرته سر صُبی بوی غذا کُل راهرو رو برداشته. می‌ذاشتی بعداً درست کنی. می مُردین از گشنگی.

و بعد راهش را گرفت و به اتاق خواب رفت.

بوی گند مواد همه‌ی خانه را گرفت. از دیشب تا حالا غرق دود بوده. همه‌ی لباسهایش بو می‌داد.

یاد حرف مادربزرگ افتاد: زندگیتون معطر بشه.

چه اشتباهی کرده بود که حالا اینجور تاوان می‌داد.

چرا هیچکس متوجه اعتیاد پسر خاله نشده بود.

چرا هیچ کاری نمی‌شد کرد، چرا مادربزرگ مرده بود و نبود تا راه‌حلی بدهد، چرا پدر زمین‌گیر شده بود، چرا او باید تحمل می‌کرد.

-مامان! گشنمه.

کتلت می‌خوام.

-قربونت بشم. کی بیدار شدی؟

و سفرش به قدیم ناتمام ماند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید