زینب ریگی
زینب ریگی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ‌موش

مرگ‌موش

قوری را اشتباهی روی شعله‌‌ی گاز گذاشته بودم. صدای ترق‌ترق چایی جوشیده را که به دیواره‌ی فلزی قوری می‌خورد شنیدم، فهمیدم کتری از آب شیر ظرف‌شویی لبریز شده و من حواسم نیست. دستپاچه گاز را خاموش کردم و دوباره کتری را روی گاز گذاشتم تا آب جوش بیاید و چای تازه دم کنم. از خودم ناامید شده بودم. چه مرگم بود. بار اولش که نبود. چرا عادت نمی‌کردم و به قول مادرم دل به زندگی نمی‌دادم. من که همه چیزم به سامان بود. پول، خانه‌ی بزرگ، سه تا بچه، ماشین، این‌همه تجملات...

مادرم می‌گفت تو که کمبودی نداری. فلانی رو ببین، بَهمانی رو نیگا چقد بدبختی داره، اِل رو‌نگا، بِل رو نگا..

سرسام می‌گرفتم از جهان‌بینی مادرم. من هیج چیز از چیزهایی را که می‌گفت نمی‌خواستم، من خودش را می‌خواستم، محبتش را، وفاداری‌اش را، حضور همیشگی‌اش را، غرور خودم را، احترام خودم را نه پول و دارایی‌اش را.

مادرم نمی‌فهمید، هیچ‌کس نمی‌فهمید..

- خانم این چایی چی‌ شد؟ داره دیرم می‌شه.

سریع سینی خامه، مربا و نیمروی عسلی را روی میز گذاشتم و گفتم:

-صبونه آماده‌ست. بیا سر میز.

-صبونه نمی‌خورم،چایی اگه آماده‌ست بیار.

چایی آماده نبود. من سرحال نبودم و او نمی‌خواست بفهمد.

از او بدم آمد. از او متنفر بودم. پیش خودش چه فکر می‌کرد. پیش خودش من را چه فرض می‌کرد که هر روز یکی را صیغه می‌کرد و فکر می‌کرد من خبر نمی‌شوم. لابد خبر شدن و نشدن من اهمیتی نداشت. بله نداشت. مثل حالا که اهمیت نداشت. مثل حالا که حواسش به حال خراب من نبود.

باید به جای چای و مربا، سَم در حلقش می‌ریختم. این چه خدایی‌ست که به او اجازه‌ی هر گ‌و‌ه خوردنی را می‌دهد و از منِ زن توقع صبوری دارد؟ این چه خدایی‌ است که جگر ریش‌ریش من را نمی‌بیند؟ این چه خدای عادلی است که حال مرا خوب نمی‌کند؟

-چاییت مال خودت من رفتم.

دلم هری پایین ریخت. آن‌قدر چشمش را پر کرده بودم، آن‌قدر دلش را زده بودم که حتی حاضر نشد به آشپزخانه بیاید.

به قول مادرم، بی‌خیال.

بلند می‌شوم از کابینت زیر ظرفشویی بسته‌ای را که هفته‌ی پیش خریده بود می‌آورم.

تکه‌های چهارضلعی کوچولوی زرشکی رنگ. جذاب و اشتهابرانگیز. یک قاشق پر را توی ظرف خامه خالی می‌کنم، قاشق دوم و حالا مربای کیوی. به‌به! عجب رنگی، عجب طعمی. قاشق قاشق مخلوط خوش‌آب و رنگ را به دهان می‌برم. نجویده قورت می‌دهم.

به هیج چیز فکر نمی‌کنم، حتی بچه‌ها. فقط حواسم جمع است که همه‌ی محتویات پیش‌دست را بخورم. زنی که خیانت می‌بیند هیچ‌چیز برای ازدست‌دادن ندارد. هیچ‌چیز.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید