شروع سال ۱۴۰۳ برام شروع خوبی بود. خودمو پیدا کرده بودم. تقریبا ثبات روانی پیدا کرده بودم. یکی از هزاران کاری که نصفه ولش کرده بودم رو به اتمام رسوندم. و یه کاری که خیلی وقت پیش شروع کرده بودم رو داشتم ادامه میدادم، که باز شروع شد. بازم روزای سیاه اومد. شرایط الانو نمیگم چون این شرایط از توان پردازشی مغزم کلا خارجه. شرایط درون خودم رو میگم.
تقریبا ۳ سال پیش تشخیص دادن دوقطبی نوع دو دارم. البته باید زودتر از اینا میفهمیدم یا حد اقل میرفتم کمک میگرفتم. بگذریم، روزای خیلی سختی رو گذروندم، خیلی سخت. با اینکه تقریبا هیچ کاری توی زندگیم نمیکردم و فقط یه مصرفگرا بودم. پارسال بود که چون احساس بهتری داشتم (و البته پولی برام نمونده بودم) تراپی و درمان رو رها کردم. راستش حس خوبی داشتم. احساس میکردم از شر تراپیستی که فقط با یه جلسه بهم گفته بود 《همونطو که روانشناس قبلیت تشخیص داده، دوقطبی داری》، مهر تاییدی بر دوقطبی بودنم زده بود و بعدش عملا کار خاصی نمیکرد و قرصایی که بیحال و گیجم کرده بودن خلاص شدم. عجیبه ولی یک سال بدون علائم شدیدی گذشت. داشتم تقریبا با سرعت نسبتا خوبی جلو میرفتم. ولی بعد از رد شدن تو یه مصاحبه کاریای خیلی براش تلاش کرده بودم (تدریس زبان) و شنیدن اخبار جن.گ بشدت افتادم تو دره افسردگی. یک هفته قبلش بخاطر یک سری کارها تا صبح بیدار میموندم و اشتباه بزرگی کردم. اون شب بیداری ها و استرس های مداوم باعث شدن مانیک بشم، البته هیپومانیک. و بعدم اینطوری افسردگی.
میدونید چیه من همیشه تو زندگیم آدمی بودم که به هیچی نرسیده. یعنی حتی شده تا ۹۰ درصد هم پیش برم و نرسیده باشم. تو کل دوران تحصیلی مدرسه دانش آموز نمونهای بودم. ولی سال آخر (پیش دانشگاهی سال ۹۶) با شروع علائم گند زدم به همه چی. منی که نمره زیر ۱۷ نداشتم اون سال با ۱۰ و ۱۲ پاس شدم.
دو بار کنکور رو گند زدم. بعدم رفتم دانشگاه آزاد. دانشگاه رو نصفه و نیمه ول کردم. شروع یادگیری طراحی وبسایت. یک سال کامل پاش گذاشتم میدونید تهش چی شد؟ فقط html و css بلد بودم. با وجود بالا و پایین شدن خلقم و مشکلاتی که تو خونه داشتم بخاطر انصراف از دانشگاه.
تصمیم گرفتم بخاطر رضایت خانواده بازم دانشگاه برم. این بار با ذوق و شوق بیشتر شروع کردم ولی ترم سه فهمیدم این بار هم تصمیمم رو تو دوره مانیکم گرفتم. نمیتونستم تمرکز کنم. نمیتونستم خلقم رو نگه دارم. افسردگی های طولانی مدت و دوره های هیپومانیای وسطش اصلا اجازه نمیدادن به درس فکر کنم.
ول کردم اومدم شهرمون. یک سال کامل تحت درمان بودم. داروهایی که حالم رو بدتر میکرد، تراپیستی که هیچی بارش نبود.
بعد همرو ریختم دور و به خودم قول دادم تحت هیچ شرایطی دیگه سمت دارو نرم. فک میکردم میتونم دووم بیارم. البته خوب دووم اوردم. یک سال و ۳ ماه بدون افتادن ته چاه افسردگی یا مانیای شدید پیشرفت بزرگی بود. حس میکردم با وجود ده سال عقب موندن از زندگیم حس میکردم دارم یه کاری میکنم. ولی شرایط اینجوری شد. منم افتادم تو افسردگی ای که معلوم نیست ک ازش بیام بیرون.
الان ۲۷ سالمه، نه تقریبا ۲۸. هیچی ندارم تو زندگیم. هیچی. تلاشهایی که دیده نمیشن. دووم اوردن هایی که تنهایی بوده. و بقیه فقط دارن یه ادم تنبل و بی مصرف ازت میبینن.
درد بدیه. اینکه ده سال از عمرت رو همش با دنده یک بری، درحالی که بقیه دارن با ماشین اتومات و با دنده ۴ میرن.
حالا این نقطه از زندگیم، تقریبا نزدیک سی سالگی، بدون شغل، بدون مهارت، ناتوان، سوالم اینه: 《اصلا ممکنه یه روزی اوضاع زندگیم نرمال بشه؟ زندگی رویایی نمیخوام، نرمال، میشه؟》