شعر های کودکی ام را که به یاد میآورم پرت میشوم به سوی آعوش خاطرات.
حدود ۵ ساله بودم که به محله جدید اسباب کشی کردیم و از دوران قبل از آن من ماندم و من و من...
در محل دوستی پیدا نکرده بودم و راستش را بگویم خودم هم دلم نمیخواست ...
خانه جدید از محله های متوسط تهران بود و به غیر از خانه ما خانه دو طبقه دیگری نبود.
بر گردیم سر موضوع اصلی از روز های اول آبان ماه بود که اول صبح ابر ها که دلشان پر بود زدند زیر گریه و جایی برای فرود آمدن اشک هایشان پیدا نکردند جز شهر بخت برگشته ما.
من هم که عاشق باران،کلاه بر سر و شال بر گلو انداختم و بدو از خانه ایی که مادرم در آن داشت آش رشته میپخت بیرون زدم...