روزی که روانم خبر داد که ارواح برگشتند،همیشه برمیگردند و همیشه بدتر عمل میکنند و بیشتر درون من را تیکه تیکه کرده و میخورند. سایه به سایه درست یک قدم عقب تر از من راه میروند . گاها به من لبخند میزنند ترسناک است از ان ترسناک تر زمانی است که هیچ کاری نمی کنند و تو پابه پای انها هیچ کاری نمی کنی. تا ساعت ها به انها خیره میشوی ،هیچ حرفی گفته و شنیده نمی شود! سکوت است که همیشه جریان دارد میان ارواح و دیوانه ها ! انها اسیب میزنند زیاد هم میزنند و کمک میکنند که جای زخم های قبل تیر بکشد . ارواح به این شکل عمل میکنند که وقتی حواسمان نیست بر روی زخم های ما نمک میپاشند و بعد با تمسخر به مانگاه میکنند.ارواح شب ها بیرون میآیند بر ذهن ما سفر میکنند و از درون مغز ما ، دنیا را میبینند .از ما تغذیه میکنند و باعث میشوند تمام روز حالمان بد باشد . به دنبال راه نجات میگردم . درها را میبندم و مثل همیشه به رخت خواب میروم . منتظر ارواح می مانم تا برگردند .صدای انها را از درون قلب و مغزم میشنوم زیرا کسی که دیگه ای به دادم نمی رسد و من راه نجات را نمی دانم و پیدا هم نکردم پس فقط تسلیم صبر می شوم . کسی صدای فریاد های من را نمی شنود. راه نجات را میابم زمانی که اسمان دلیگر است وقتی که از کسی کمک خواسته نمی شود ......