صدای بیب با فاصله چند ثانیه بیب ، تنها صدایی است که به خوبی میشنوم و روی مغزم راه میرود نفسم به سختی از سینه خارج میشود نور سفید رنگ بالای سرم وتصاویر محوی از ااتاقی که در آن گرفتار شده ام را میبینم چشمانم را میبندم صداهایی عجیب میشنوم انگار دو نفر با زبان مریخی با هم صحبت میکنند احساس میکنم بدنم درحال تشریح شدن است موجودات آبی رنگی که با چشمان وق زده و درشت پوزه های بلند و کله های بی مو مدام بالای سرم درحال رفت و آمدند هیچ راه نجاتی نیست زمان و مکان از دستم خارج شده یکی از آنها خیره شده به چشمان من و انگار که چیزی به من میگویید و فریاد میزند ولی صدایی که من میشنوم شبیه آدمی است که زیر آب فریاد میزند چشمانم رو به سیاهی میرود تصاویر محو و محو تر میشود
صدای ممتد بیییییییییییییییییییییییییب
سارا پرستار بخش ویژه با لباس یک سره آبی ، ماسک N93 ، عینک و شیلد و دستکش ، ملحفه سفید را روی سر مردی که همین حالا مرد میکشد و کنار تخت از خستگی مینشیند اشک در چشمانش حلقه زده دو پرستار دیگر برای بردن مردی که جان داد وارد میشوند و اورا میبرند ساعت یک بامداد است و صدای دستگاههای پزشکی فریاد پرستاران و بهیاران داخل راهرو همهمه ایی به وجود آورده سارا از جا بلند میشود تلو تلو خوران درحالی که دستش را به دیوار گرفته تا زمین نخورد از راهرویی که بیماران زیادی روی تختهایی که تا انتهای راهرو قرارگرفتند و به شدت سرفه میکنند و از درد فریاد میزنند عبور میکند و وارد تراس میشود برف تازه شروع به باریدن کرده شهر را میبیند با نورهای رقصان ماسک خود را پایین میکشد و نفس عمیق میکشد تلفن همراهش زنگ میخورد به سختی دستکش هایش را از دستش خارج میکند و تلفنش را از میان چند لا لباس روی هم خارج میکند دکمه تماس تصویری را لمس میکند و جماعتی در خانه مقابل لنز دوربین فریاد میزنند سارا جان یلدات مبارک
#روایتگریاش